حس افسردگی حس خفگی بعد از یک روز پر تنشه، حس تیر کشیدن قلبت بعد حرفا و داد های بسیاری که برای شنیده شدن زدی ولی شنیده نشدی
افسرده شدن حس ترد شدن توسط تمام اجتماعی است که یک عمر برای جمع شدن زحمت کشیدی، حس خستگی بعد از پختن غذایی که با کلی عشق میپزی و با لقمه های سردشون بهت سیلی میزنن
افسرده شدن مثل پاییز، یهویی میاد انگار تمام عمر هرچی غصه خوردی یدفعه خراب میشه سرت
خیلی وقتا به تموم شدن فکر میکنم، چیزی باید باشه که نیست. چیزی که همیشه منوهول میداد رو به جلو چیزی که الان نیست و نمیدونم چیه؟
سی ویک سالم شده و تو این مدت هر ان چیز رو که دوست داشتم از دست دادم و یا رفته
چند وقتیه به این فکر میکنم چرا زندم، حسی در من مرده
خیلی روزها دوست دارم که نگران کسی باشم یا شخصی نگران من اما کی؟نمیدونم
خیلی وقتا دوست دارم شخصی رو دوست داشته باشم و شخصی منو دوست داشته باشه اما کی؟ نمیدونم
عشق
شاید حس عشق رو در خودم گم کردم و این داره منو به نابودی می کشونه...
شاید