عصرا بیشتر اوقات برای اینکه حال و هوا عوض کنم و یکم تنمو تکون داده باشم میرم پیاده رویی، یه ساعتی که گام هام رو با سنگ فرش پیاده رو ها همراه کردم میرسم به خونه ای که شباش بزور خستگی اگه خوابم ببره...
هر روز یه مسیر رو میرم و بر میگردم تو مسیرم گاها ادم ها شبیه به تورو میبینم و یه مکث میکنم و میبینم تو نیستی
به قول خودت، تو تو این خراب شده چیکار میتونی داشته باشی؟
سر راهم یه فروشگاه لباس مردونه است که کلی لباس شیک و کت وشلوار قشنگ داره
تو ویترین مغازه اش یه کت وشلوار دلمو بد می لرزونه کت و شلوار سبز یشمی، همیشه وقتی از اونجا رد میشم چند لحظه جلو اون کت و شلوار مکث میکنم و تو ذهنم تو میای که این کت و شلوار رو پوشیدی و بهم لبخند میزنی
من همیشه با دیدنش اول کلی ذوق میکنم تهش با بغض رهاش می کنم و راهمو میگیرم و اهنگمو پلی میکنم
این دفعه تند تر گام بر میدارم
با خودم میگم
اون مال تو نیست، اون دیگه نیست ...
اما ته دلم میگم اخه این فقط به تن اون قشنگه چطور یکی دیگه رو تصور کنم
از نوشتن برای تو که نیستی و نخواهی بود دست کشیدم اما این فشار خیلی سنگین بود باید مینوشتم تا از تصور تو، تو اون مسیر همیشگی دست بکشم
دارم به اینده ای فکر میکنم که تو دیگه توش نیستی و من سعی میکنم عاشق مردی باشم که اصلا شبیه تو نیست
اما من رو خیلی دوست خواهد داشت چیزی که تو مدام انکارش کردی...