ترم سوم شروع شده بود و باید بر میگشتیم دانشگاه، اوایل مهر ماه97 بود هر بار که میخواستم برگردم دانشگاه با کلی ذوق و حال خوب بود اما این دفعه قلبم شکسته بود با دلی پر غم بر میگشتم کسی که واقعا دوسش داشتم از اینکه منو باور نداشت ازارم می داد
دو ماهی رو به سختی تو خونه بسر برده بودم، اون دختری که وقتی صدای قهقهش در می اومد مادرش تذکر می داد ارومتر زشته ، سرش رفته بود تو کتاب و سکوت کرده بود با هر ورقی که میزد کلی غم رو دلش می شست
علی کلی تشویقش کرده بود کتاب بخون، ساز بزن، داشتم همون کارارو می کردم بی اینکه اون باشه و تشویقم کنه اون چند وقت سه تار خریدم و کلاس های سه تارمو شروع کرده بودم. اما هر بار که استادم شروع می کرد به ساز زدن من پر بغض می شدم غم سه تار با غم دلم یکی می شد
همه خاطره ها خوب و بدش تو مسیر رسیدن به ترمینال و سوار شدن اتوبوس از جلو چشمم می گذشت بارون می بارید قشنگ یادمه، تو اتوبوس نشسته بودم که یه فیلم از پنجره خیس اتوبوس گرفتم و اهنگ همایون من کجا باران کجا، باران کجا و راه بی پایان کجا رو پلی کردم و استوری گذاشتم
یه ساعت از حرکتم گذشته بود که دیدم علی تو اینستا بهم پیام داد، قلبم به شدت میزد چشمام پر شد نمیدونستم جوابشو بدم یا نه، چند دقیقه ای گذشت جواب دادم، با یه غرور خاصی شروع کرد اومده بود معذرت خواهی اما نمیخواست غرورشو زیر پا بذاره بگه اشتباه کردم گفت حالا اشتباه از هر طرفی بوده... خلاصه معذرت خواست منم گفتم عیب نداره مثل بقیه میشه واسم دیگه
برگشتیم و سرکلاس محسن واسه ما خودشو میگرفت منم به خاطر حرف علی باهاش مثل بقیه بچه ها رفتار میکردم در حد همون سلام علیک، که متوجه می شدم از این رفتارم بهش بر میخوره، تحمل نکردم بعد کلاس به اسما و مینا گفتم من باید با محسن حرف بزنم بدونه واقعا من کاری نکردم که اون خراب شه
بعد کلاس با بچه ها رفتیم با محسن شروع کردم حرف زدن که اشتباه فکر کردن و این داستانا که دیدم علی اون دور واساده و داره حرص و جوش میخوره، محسن بهش علامت میداد که بیا اینجا اما میگفت نه، اخرش محسن رفت و اونو اورد با من تند شد و گفت مگه من نگفتم تموم شده، گفتم تموم شده اما من باید میگفتم ایشون اشتباه فک میکنن، عصبی شده بود فکر کرده بود من همه چیو درباره خودمونم به محسن گفتم با مینا بحثش شد
محسن گفت زشته بریم بیرون دانشکده رفتیم کم کم فهمید که من چیزی نگفتم اما شروع کردم گفتم توقع این حرفارو از شما نداشتم من هیچ وقت همچین شخصیتی نداشتم بخاطر منافع خودم بقیه رو خراب کنم، منو کشوند کنار گفت الان چرا بغض کردی گفتم اخه ازت یه بت ساختم بتمو شکوندی، گفت حق نداری گریه کنی نباید از ادما بت بسازی، گفتم اره اما تو واسه من فرق داشتی
مینا و اسما اجازه گرفتن که برن خرید میدونستم میخوان واسه من هدیه تولد بگیرن من موندم و اون دوتا زیاد نتونستم بمونم و برگشتم خوابگاه تو راه فقط گریه میکردم از اینکه چرا عاقبت دوست داشتن من این شده؟؟؟ منی که از عشق فرار میکردم چرا الان باید درگیر بشم چرا این غم افتاد تو دلم ...منی که هر کی از عشق می گفت بهش می خندیدم
این من بودم، یکی که عاشقه و از عشق طرفش هیچ خبری نداره، گذشت محسن خودشو از اکیپ ما دور کرد اما علی دورا دور کم کم باز به ما نزدیک شد میومد می شست می گفتیم و باز میخندیدم،من اون ترم از فشار عصبی که داشتم قلبم در میگرفت، اما کم کم داشتیم دوباره باهم خوب می شدیم، وقتی کنار محسن بود جواب تلفن منو نمی داد یا پیاممو، یبار استادمون قرار گذاشته که اراِئه بدیم و دو به دو قرعه می کشید مینا و اسما با هم افتادن ف، محسن با یکی دیگه از بچه ها ، اسم من در اومد و دیدیم نفر بعدی هم گروه من علیه
جفتمون به هم نگاه کردیم و محسنم به ما داشت از حسادت می مرد، این مدتم بیکار ننشسته بود و سعی میکرد به مینا نزدیک شه من متوجه شدم و به مینا گفتم داره بهت نزدی میشه مطمعنم بهت پیشنهاد میده پسر بدی نیست خواستی بهش فکر کن اما همه چیزم بسنج
مینا میگفت چی میگی بابا اون میدونه من دلم پیش یه نفر دیگه گیره، گفتم حالا میبینی ، منو مینا همیشه باهم بودیم همه وقت همه چیزمونم باهم بود، 28 اذر بود قرار بود من برگردم خونه علی و محسن مثل قبلا کنار هم بودیم و می گفتیم و میخندیدم علی همش با من شوخی میکرد و حواسش بهم بود، ساکمو اورد کنار سرویس و من از بچه ها خدا حافظی کردم، با هم رفته بودن شام بخورن و ععلی واسه من عکسشون فرستاده بودهمه چیز خوب بود تا بعد اینکه برمیگردن خوابگاه دبدم دبگه از علی خبری نشد...
ادامه شو بذاریم واسه بعد...