بین ما فاصله افتاد خیلی خیلی زیاد... از هم دور شده بودیم، محسن خیلی وقتا با اکانت فیک بهم پیام میداد و کلی بد و بیراه میگفت و اکانتشو پاک میکرد. کلی حرف موند رو دلم مخصوصا اینکه چرا علی تو اون جمع بود و محسن که داشت به من حرف میزد ساکت بود. خیلی حالم بد بود
اردیبهشت بود و سما که کارای پایان نامه اش با علی مشترک میشد قرار شد باهم بریم خرید، من و سما هماهنگ شدیم که یطوری بشه من با علی حرف بزنم. سما رفت بعد نیم ساعت زنگ زد گفت بیا تا بریم علی بهش گفته بود اگه منو ببینه مطمعنا بد میشه. اما سما گفته بود نه اونطوری نیست.من رفتم از دور دیدمش پاهام سست شده بود دیدمش و پاهامو بزور دنبال خودم می کشیدم
رفتم یه سلام خشک و خالی دادم و نشستم رو ب روشون داشت واسه سما توضیح میداد و من زیر زیرکی چشماشو می پاییدم، چقد دلم براش برای خنده هاش تنگ شده بود چقد دلم میخواستش. یه دفعه وسط کار پرسید حال شما؟ من ؟؟ شما؟؟ اها منم گفتم خوبم مرسی، کارشون تموم شد روز تعطیل دانشگاه می شد همه بوفه ها بسته بودن گفتم میشه باهم حرف بزنیم. گفت اره سما دور شد که ما راحت باشیم
بهش گفتم چرا؟ چرا پشت سرم حرف زدن سکوت کردی گفت چه حرفی اسکرین های گروه رو بهش نشون دادم و بهم ریخت گفتم محسنی که شما بهش میگی دوست همش داره به من بد و بیراه میگه از همشون اسکرین داشتم نشونش دادم. عصبی شد داغون شد دستاش می لرزید میگفت من خیلی وقته با محسن ارتباط ندارم شماره شو پاک کرده بود دستاش داشت می لرزید. چقد اون لحظه دلم میخواست دستشو بگیرم اروم شه
اینقد عصبی بود نمیتونست عینکشو بذار رو چشماش و من همش تردید داشتم که دستشو بگیرم یا نه که اگه دستشو گرفتم دستشو پس نکشه اخخخخخخ چقد حسرت دستاش موند رو دلم گفتم میدونی یه روزهایی تو درمون دردام بودی اما الان خودت شدی دردم، گفتم یه روزهایی تو باعث میشدی گریه هام با لبخند جاشو عوض کنه اما الان خودت شدی اشک تو چشمام.
فقط نگاهم میکرد میگفت محسن گفته که تو منو دوست داری و خانوادتم میدونن گفتم اره همه حس منو به تو میدونن. یه لحظه چشماش خندید اروم شد اروم و نشست قشنگ می شد فهمید اما سکوت کرد هیچی نگفت هیچی...
حالش عوض شد حال منم حس سبکی عجیبی داشتم من حرفمو زده بودم و اصلا برام مهم نبود اون چی فک میکنه...
...