بعد اون هر بار تو دانشگاه همو میدیدم خیلی اتفاقی رنگ لباسامون حتی مدل لباس پوشیدنامون یکی میشد. رابطه ما از اون همه صمیمت رسیده بود به یه سلام احوال پرسی که گاهی میدیدمش. ترم چهار بودیم استادای ما تازه یادشون افتاده بود باید کارای پایان نامه پیش بره، پروپزالمو تحویل دادم استادم گفت از این به بعد تو برای کارای پایان نامه ات باید بری تهران و پیش استاد مشاورت ازمایشگاه اونجا تحقیاتتو انجام بدی، تیر 98 بود یه گوشه از حیاط خوابگاه بود که هیچ کی نمیدیدش عصرا دلم میگرفت بدون اینکه رفیقام بدونن میرفتم اونجا گریه میکردم.
وسایلمو اماده میکردم که برگردم شهرمو بعد اون برم تهران برای کارای درسیم. سما برگشت گفت راستی امروز من و علی باهم داشتیم کار میکردیم که برگشتم یه دفعه ای گفتم تو داری میری تهران، علی کلا بهم ریخت و بعد برگشت گفت خب به ما چه اما راستشو بخوای من تاامروز باور نمیکردم علی دوست داشته باشه تا اینکه دیدم با گفتن اینکه داری میری چقد حالش بد شد... شب بود دیدم لایو گذاشته داشت با گیتارش میزد و اهنگ رانندگی در مستی شاهینو میخوند
الانم یادم میوفته بغض گلومو فشار میده، من رفتم و باز از هم دور تر دور تر شدیم. اواخر تیر 98 بود بچه ها دانشگاه بودن منم برای تایید پروپزالم رفتم دانشگاه، ظهر بود تو سالن دانشکده منتظر بودم که دیدم علی با فاصله از من کنار سما نشسته و دارن با سیستمش کار میکنن منو دید چقدر بهم ریخته بود ریش بلند، یه تیشرت مشکی، معلوم بود حالش خوب نیست منو از دور دید با سرش سلام داد جواب دادم. با مینا سر اخرین دعوامون خصومت داشت. اومد نزدیکم گفت میشه مراقب سیستمم باشی تا میام گفتم چشم. برگشت یکم باهامون شروع کرد حرف زدن و شوخی کردن و...
تو کل مسیر که داشتم میومدم همش دعا میکردم که ببینمش و دیدمش، روز بعد دیدمش باز اما این بار کلا تغییر کرده بود. لباس رنگی شاد و صورت مرتب شروع کرد حرف زدن باهامو از اتفاقایی که این مدت افتاده بود گفت و من محو چشمای قشنگش بودم.چند روزی اونجا بود اخر تیر بود و چند روز بعد تولدم می شد سما و مینا برام تولد گرفتن سما میگفت ان شالله سال بعد با خودش تولد بگیری یه غمی همیشه تو دلم موند اون هیچ وقت تو تولدای من نبود ...
من تو غم نداشتنش و فاصله مون داشتم میسوختم هه خود خوریی شبا تا صبح بیدار موندن، شهریور برای کارای پایان نامه ام تهران رفتم یه تنهاییی عمیق نه دوستی نه کس و کاری تنها کسم شده بود عموم که قرار بود اون چند ماه رو باهاش زندگی کنم
تو دانشگاه کلی ادم بود اما من فقط به بچه ها سلام میدادم همین. تو خیابون تو بانک هرجا میرفتم یکی شبیه به اون اونجا بود و من گریه ام میگرفت و این عذابم بود. شبا وقتی تو اتاقم میخوابیدم فقط به اون فکر میکردم که چرا ندارمش، پاییز 97 یه پیج جدا از پیج شخصیم زدم اما فالوش نکردم و شروع کردم از عشق گفتن...
شروع کردم به عکس گرفتن و فیلم گرفتن نوشتن نوشتن نوشتن ، ادیت کردن برای کسی می نوشتم، میساختم ،می گرفتم که نبود، که نمیدید، پیجم دیده شد. فالورا روز ب روز زیادتر می شدند اما برای من اهمیتی نداشت من دوست داشتم فقط اون باشه.
پاییز 98 تمام غم نداشتن شد عکس و فیلم که میذاشتم تو پیجم یکم اروم میشدم ، دی شد من برگشتم به شهرم. دوستم که از ناراحتیم خبر داشت،با دوست پسرش میومدن دنبالم که کمتر تو خودم باشم ، دوستش برگشت گفت کاشکی یه دختر منو همینقدر دوست داشت...گفتم دارم میمیرم از دلتنگیش گفت برو بهش بگو گفتم بگم گفت اره چرا که نه. این رفت رو مخم اخه چطور پیام بدم چطور بهش بگم چطوری...