او در شهر دنبال باغ وحش و حیوان ها می گشت اما مکان باغ وحش را پیدا نمی کرد.
او می دانست که انجا شهر است و جنگل ندارد او حتی از مردم شهر سوال می کرد اما آن مردم ها جواب او را نمی دادند.
او مردی را دید که از او سوال کند سوال که کرد آن مرد مکان باغ وحش را به جیم نشان داد و به او آدرس باغ وحش را هم داد.
جیم با اشتیاق فراوانی که داشت دوان دوان به طرف باغ وحش حرکت می کرد او تمام راه را پیاده دوید وبه باغ وحش رسید در آنجا همه ی حیوان ها را در قفس دید او قفس ها را تکان می داد که آها باز شوند او می دانست که شهر ها باغ وحش دارند ولی این را نمی دانست که درقفس ناله می کنند.
نگهبان باغ وحش او را دید و او را می کشید که از نرده ها جدا کند جیم هم با گریه داد می زد که آنها را از قفس بیرون بیاورید او حیوان ها را همان طور با گریه نگاه می کرد او خوشحال از این بود که حیوان ها را می بیند و گریان از اینکه آنها را درقفس می بیند بعد از باغ وحش بیرون آمد و سعی کرد آن قفس ها را فراموش کند و بیرون برود.
او حالا باید بعد این همه تفریح و خرید برود و وسایلش را برای دانشگاه آماده کند و برنامه ریزی بکند که یکی از همسایه ها در زد قبل از در زدن همسایه جیم فریاد می زد و می گفت آدم ها چه بی رحم هستند در زدن همسایه بخاطر فریاد جیم نبود بخاطر این بود که او می خواست .....
ادامه داستان در قسمت بعد دنبال کنید.
خوشحال می شم نظرتون رو راجب این قسمت و قسمت های قبل برام بنویسید.