گم می شوم در زیر باران شب، مانند دیوانه ای که باران را یافت. شب، در عماق زمین پیش می روم، اولین باران من را در آغوش می گیرد تا صبح، قهوه را می پاشد تا گرم شوم آن تو می باشی اما می سوزم زیر باران، نفسم تنگ می شود. چگونه می شود عاشقی را یاد بگیری از کسی که عاشقت نیست؛ عاشقت بودن، مانند بلعیدن یک انسان توسط کوسه می مانند کم کم مهربانی را می آموزی، و کم کم دور می شوی. چگونه می شود عاشقت بود. پاشیدن این قهوه زخم های قلبم را می سوزاند. دور شو، آسیب هایت با موفقیت انجام شده اند. وجدانت نمی گذارد بروی!؟، یا ترس جانت را بلعیده ؟ گمان نمی کنم اولی باشد! نگرانی تو از انتقام خنده آور است. سیل می آید، من را هم می برد. نگران مباش من زین خانه پرت می شوم، گر تو زود اقدام کشتن نکنی، توانی برای انتقام نخواهد ماند. چون نفس تنگ گشته، پا سست شده، و قلب، پر است از زخم های غبار آلود، و همچنین رگ ها خون را دیر می رسانند به گوشی.
ممنون از حمایت های پست های قبل و هر روز خوشحالم توی ویرگول هستم ممنون و ممنون و ممنون از شما بی نهایت ممنونم ازتون
خوشحال میشم نظرتون رو بخونم ممنون از شما
نوشته شده و ویرایش شده در : شروع زمستان 1400
این نوشته مال یک سال پیشه هیچ تغییری نکرده اون موقع فکر می کردم خوب ننوشتم ولی دوست داشتم پستش کنم (و شاید متن برام کمی قابل درک تر شده!) به به بهانه ی زمستان 1402
امیدوارم درکش نکنین:)