تا به حال شده ، به برگه ها و یادداشت های دوران نوجوانی تان برگردید و غرق در خاطره ها شوید؟ خودم هم باورم نمیشد ، اما این هفده سالگی من است :
دلم میخواهد کار کنم و قدرت خلاقیت و سازندگی دستانم را ببینم . دلم میخواهد مطالعه کنم و بیاموزم و راهی به حقیقت بازکنم و آنچه فهمیده ام را به وادی عمل بکشانم ؛ اما این نظام آموزشی بی رحم و یکپارچه ، فرصت علم و آموزی و کار را از من گرفته .
قلبم کوچک است ؛ شرح صدر ندارم و طاقت و تحمل دوری از خواسته های قلبی و توانایی ها و سوالاتی که تا مغز استخوانم فرو رفته را ندارم. دلم نمیخواهد روزها اسیر باشم در آنچه که نمیخواهم و با عقلم سازگار نیست . به خدا فضای مدرسه رمقم را میکشد و حالم را میگیرد و نیروی فکر و خلاقیتم را کور میکند .
من بی قرارم ، بی قرار آنچه که نمی دانم و همین است علت حیرت و سرگردانی ام . ذهنی که دائم مشغول پردازش و بالا پایین کردن و فهمیدن و پیدا کردن سبک ها و الگو های جدید فکری و قیاس بین آن ها است ، چگونه در بند کلاس هایی شود که همه چیز در آن ، صوری و زوری است و معلم آن مزد بگیری است که مامور به ساعت ها تلف کردن عمر دانش آموزان است در مدرسه ؟
من زاییده انقلابم ؛ انقلابی که در اوج خود ، آزادگانی را چون آوینی و چمران و بهشتی و بابایی را رشد داد .جوانانی با روح های زنده و اراده های قوی . جوانانی که مفهوم واقعی تلاش و خلاقیت و نترسی را در سخت ترین شرایط تجربه کردند و سند تاب آوری شان را با خون خود امضا کردند.
دلم نمیخواهد در این خلوتگاه مرده و حصار امن در بند بمانم . میخواهم حس آزادی را بچشم و آن را در راستای فهم به کار گیرم . دلم میخواهد طاغوت های دلم را بشکنم و روحم را پیوند زنم به نگاه هایی که افق دیدشان به آن مرد تمام زیبایی و مهربانی است .
مرا بیش از این در بند نکنید که اگر دست به طغیان بزنم زندان عاداتتان را به آتش خواهم کشید . من از عیار آن مردی ام که جنسش سخت ترین فلز ها و سنگ هاست ؛ مردی که از نترسی و مقاومتش اشباه الرجال به لرزه در می آیند .
دیگر تاب نوشتن ندارم .
امضا: موج خسته