حسین خلیلی
حسین خلیلی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

اولین بهار

خیلی از داستان ها با اولین ها شروع میشن. داستان من هم اینجوری بود. با اولین برف زمستون، یه دونه کاشتی. بهم خندیدی و من مبهوت از این همه شگفتی نگاهت کردم. اونقدر برام عجیب بود که گریه‌ام گرفت. جیغ زدم و تو آروم تو گوشم گفتی چیزی نیست درست میشه، عادت میکنی، من کنارتم.
دونه ای که کاشتی از دوتا رودخونه آب خورد. یکی بهش زندگی داد و یکی بهش قدرت فهمیدن دنیا رو. با نور چشمات رشد کرد. با بوی تنت بزرگ شد. دونه ای که کاشتی نهال شد. با هر بادی که اومد تاب خورد اما تو ریشه‌اش رو خوب تو خاک فرو کرده بودی. هیچ بادی نتونست از تو جداش کنه.
نهالی که کاشتی بزرگ شد، درخت شد. یه درخت که فکر میکرد قوی‌ترین درخت جنگله اما حواسش نبود که تو هنوزم بهش میرسی. درخت بدی نبود. دوستت داشت. موقع آفتاب سایه‌ات میشد. موقع بارون سرپناهت. شاید ظاهرش خشک و بی‌روح بود ولی دوستت داشت. آخه خودت دونه‌اش رو کاشته بودی.
یه روز پاییز خیلی منتظرت موند. اما تو نیومدی. اولین برف هم اومد اما تو نیومدی.
حالا اولین شکوفه‌ها میان.
اولین پرنده‌ها میان.
اولین بنفشه‌ها میان.
اما درخت تو نمیتونه سبز بشه. نمیتونه شکوفه بده. چون کسی مثل تو حواسش بهش نیست. چون رودخونه‌ها خشکیدن. چون آفتاب چشمات دیگه نیست. چون گرمی خنده‌هات دیگه نیست.
برای درختت دیگه بهار وجود نداره.
وقتی دستات نباشه که بهش عیدی بده. وقتی بوی عطرت توی خونه نپیچه. وقتی موهاتو شونه نکنی. وقتی لباس عیدت رو نپوشی. وقتی صدای تق تق کفش‌های جدیدت...
میدونی، خیلی از داستان‌ها با بهار تموم میشن. ولی داستان من فرق میکنه. داستان من تموم نمیشه، تا ابد ادامه داره.
داستان من یه زمستون بی انتهاست. یه عالمه برف. سفیدی مطلق ...
و من و تو که تا ابد باهم میمونیم.

بهارزمستانبرفشکوفهداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید