سروش حسین‌پور
سروش حسین‌پور
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

۴.۱.۲. داستان جنایی واقعی - خانواده‌ی کافی، بخش دوم

تری کافی در کنار دخترش ارن
تری کافی در کنار دخترش ارن

این متن حاوی مطالب خشونت‌آمیزی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.

به تری کافی پنج بار شلیک شده بود، منتهی هیچکدام از تیر‌ها به اعضای حیاتی او برخورد نکرده بود. بدترین آنها تیری بود که از گونه‌ی راستش وارد و از مجرای گوش چپش خارج شده بود. او تحت عمل جراحی قرار گرفت تا گلوله‌هایی که در بدنش بود خارج شود. صبح روز بعد او هوشیاریش را به دست آورده بود.

نجات معجزه‌آسای تری این کمک را به پلیس کرد که متوجه شود در آن شب شوم چه اتفاقاتی افتاده است. ابتدا در نیمه‌های شب تری به دلیل پارس کردن‌های مکس، سگ‌شان، در جلوی خانه از خواب بر‌می‌خیزد. وقتی به ساعت نگاه می‌کند، تازه از نیمه‌شب گذشته است. با فرض اینکه سگ‌شان یک حیوان وحشی را شکار می‌کند که وارد حیاط‌شان شده، تری بی‌توجه به آن می‌خوابد. چند ساعت بعد، یک صدای بلند تری را از خواب می‌پراند. صدای برخورد دستگیره‌ی در اتاق خواب بود که به خشک‌کن، که دقیقا پشت در قرار داشت،‌ خورده بود. تری اول احتمال داد که تایلر باشد که کابوس دیده است و می‌خواهد در تخت پدر و مادرش بخوابد. اما چند ثانیه بعد صدای شلیکی بلند می‌شود. پنی فریاد می‌کشد. شبح مردی مقابل آنها ظاهر می‌شود که به دلیل نوری که از آشپزخانه خارج می‌شود، اطرافش هاله‌ای تشکیل شده. تری نمی‌تواند چهره‌ی مرد را تشخیص دهد اما اسلحه‌اش را می‌بیند که به طرف پنی نشانه رفته است. برای همین سعی می‌کند سپر انسانی پنی شود، پنج بار به او شلیک شده که آخرین تیر به صورتش می‌خورد که باعث می‌شود به فضای بین تخت و دیوار کناری پرت شود. او دمر و بی‌حرکت باقی می‌ماند. ضارب نزدیک می‌شود. تری حس می‌کند که کسی به پایش ضربه می‌زند تا ببیند او زنده است یا نه، به همین دلیل تا جایی که می‌تواند بی‌حرکت باقی می‌ماند. اما به نظر چندین نفر وارد خانه شده‌اند. آنها شروع به گشتن وسایل خانه می‌کنند و تمام پول نقد و جواهراتی را که می‌یابند بر‌می‌دارند. همچنین اثاثیه خانه را بهم می‌ریزند و وسایل روی پیانو را روی زمین پخش می‌کنند. با کوبیده شدن مشتی بر روی پیانو، متوقف می‌شوند. مزه‌ی دهن تری که حالا ترکیبی از خون و باروت است باعث می‌شود که به هوش بیاید. او نمی‌تواند سمت راست بدنش را حس کند اما می‌داند که باید بلند شود. با تمام قوایی که برایش باقی مانده به کمک دست چپش خودش را تا بالای تخت می‌رساند. پنی غرق در خون است. جیغ، صدای شلیک از طبقه‌ی بالا و سپس سکوتی مرگبار بر فضا حاکم می‌شود. تری دوباره از هوش می‌رود. چیزی که برای بار دوم تری را به هوش می‌آورد، بوی دود است. خون چشمانش را پر می‌کند که باعث می‌شود به خوبی نتواند اطراف را ببیند. او سعی می‌کند تا به سمت پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا، جایی که بچه‌هایش بودند،‌ برسد اما شلعه‌هایی که از هر طرف زبانه می‌کشیدند این امر را غیرممکن می‌سازد. تری از پنجره‌ی دستشویی واقع در اتاق خواب از خانه خارج می‌شود. سپس از ارتفاع ۱.۵ متری به پایین می‌پرد و پشت مخزن پروپین پناه می‌گیرد. او می‌داند که باید به کمک فرزندانش برود، حتی تا جلوی خانه هم می‌رود اما شعله‌های آتش تمام خانه را در بر‌گرفته‌اند. تری به سمت جنگل‌های انبوه پشت خانه‌ش چهار دست و پا می‌رود با این امید که صدای انفجار یا نور آتشسوزی توجه کسی را جلب کرده باشد و کمک در راه باشد. هیچکس نمی‌آید. خانه‌ی آنها آنقدر دورافتاده بود که نزدیک‌ترین همسایه‌شان صدای انفجار را با طوفانی در دوردست اشتباه گرفته است. تری ترسی از مرگ نداشت، در عوض این اتفاق باعث می‌شد که در بهشت دوباره خانواده‌ش را ببیند. اما او یک ماموریت دیگر داشت. او می‌دانست که چه کسی این حمله را انجام داده است، پس باید این را به کسی می‌گفت. تری به سمت خانه‌ی تامی که ۳۵۰ متر آن طرف‌تر بود می‌رود. او بیشتر از چند متر نمی‌تواند راه برود برای همین کل مسیر را چهار دست و پا می‌رود که باعث می‌شود تا ردی از خون پشتش باقی بماند. هر چند دقیقه باید استراحت کند،‌ سرش را روی سنگ‌ها می‌گذارد تا قوای ادامه دادن این مسیر را به دست آورد. او به تدریج به ایوان خانه‌ی تامی می‌رسد.

کارآگاه آلموند سوار آمبولانس تری می‌شود تا پیش از بی‌هوش شدن یا احتمالا مردن او، چیزهایی بپرسد. با سختی بسیار تری یک لحظه‌ی مهم و حیاتی در طول حمله را به خاطر می‌آورد.

«چارلی، چرا این کار رو می‌کنی؟ نه… چارلی… نه»

او صدای پسرش چارلی را به خاطر داشت که وقتی در کنار تخت بی‌حرکت افتاده بود از طبقه‌ی بالا شنیده بود.

ایده‌ی اولیه‌ی پلیس این بود که چارلی ویلکسنون خانواده‌ی کافی را به قتل رسانده بود تا انتقامش از بهم زدن رابطه‌ی ارن با او را بگیرد. کلانتر ارشد کرت فیشر می‌دانست که چارلی اکنون باید کجا باشد. آلبار شهر کوچکی بود که همه یکدیگر را می‌شناختند، کلانتر هم صبح ماشین چارلی را دیده بود که در مقابل تریلر دوستش چارلز وید پارک شده بود. او به همراه همکارش اد امیک به جای آن تریلر بر‌می‌گردد و در می‌زند. برادر چارلز وید پاسخ می‌دهد. او مطمئن نبود که چارلی ویلکنسون شب را در تریلرش خوابیده باشد اما اجازه می‌دهد تا افسرهای پلیس وارد شوند. تریلر، بهم ریخته‌ بود. کلانتر فیشر، چارلز وید و دوست دخترش بابی جانسون را می‌بیند که در یکی از اتاق‌های تریلر خوابیده بودند. او در انتهای تریلر به اتاقی می‌رسد که از در آن یک پتو آویزان است. پتو را کنار می‌زد و نور چراغ قوه‌ش را به داخل اتاق می‌اندازد. او چارلی ویلکنسون را می‌بیند که روی تختش دراز کشیده است. بالا تنه‌ش لخت است و یک جین آبی به پا داشت. یک اسلحه‌ی کمری نیمه اتوماتیک روی زمین در کنار او است. کلانتر فیشر به چارلی دست‌بند می‌زد تا او را برای بازجویی ببرند. چارلی حضورش در اطراف ملک کافی را تکذیب می‌کند. همچنین اضافه می‌کند که مست کرده و در تریلر از حال رفته است. کلانتر امیک به تریلر بازمی‌گردد تا برای چارلی لباس بردارد. وقتی او چکمه‌های گاوچرانی چارلی را برمی‌دارد روی آنها قطره‌های خون می‌بیند. در حالی که چارلی بازداشت بود، کلانتر فیشر حکم بازرسی می‌گیرد و برای جست‌وجوی بیشتر به تریلر باز‌می‌گردد. با جست‌و‌جو‌های بیشتر یک کیف پول زنانه پیدا می‌کند که درونش گواهینامه‌ی رانندگی ارن کافی وجود دارد. سپس به اتاق خوابی که چارلی ویلکنسون در آن خوابیده بود می‌رود و به دنبال شواهد بیشتری می‌گردد که او را به این حمله مرتبط کند. او هنگامی که یک پیراهن آسین بلند را از روی زمین بر‌می‌دارد یک کاندوم استفاده شده از آن به زمین افتاد. فیشر پتویی را که روی زمین نزدیک کمد بود بر‌می‌دارد و در پس آن موجی از موهای طلایی را می‌بیند. با فرض اینکه کلاه گیس باشد آن را به کناری می‌زند. اما از اینکه آن کلاه گیس در حقیقت به کسی متصل است و اصلا کلاه‌گیس نیست شگفت‌زده می‌شد. ارن کافی است.

فیشر ارن را به اتاق دیگری می‌برد. ارن که گیج و منگ است همچنان لباس خواب دیشب را در تن دارد. فیشر از او می‌پرسد که چگونه سر و کله‌ش در تریلر پیدا شده است. ارن به اطرافش نگاه می‌کند و می‌پرسید:‌ «من کجام؟» سپس توضیح می‌دهد که دزدیده شده و مواد به خوردش داده‌اند. آخرین چیزی که به خاطر دارد این است که دو مرد در نیمه‌های شب وارد اتاقش شده‌اند. او بوی دود را شنیده برای همین می‌دانسته که خانه آتش گرفته است. آن دو مرد شمشیرهایشان را به طرز تهدید‌آمیزی تکان داده و به ارن دستور می‌دهند که از تختش خارج شده و دمر روی زمین دراز بکشد. این آخرین چیزی است که ارن به خاطر دارد تا اینکه کلانتر فیشر او را از خواب بیدار کرد. مردمک‌های چشم ارن گشادند و مشخص است که شوکه شده. در نتیجه فیشر او را به بیمارستان می‌فرستد تا معاینه شود. ارن جزئیات بیشتری را از شب گذشته به خاطر می‌آورد. او سعی کرده که بعد از آتش‌سوزی با چارلی تماس بگیرد اما نتوانسته بود.

او همچنین به خاطر می‌آورد که در تریلر چیزی نوشیده و پس از آن از حال رفته باشد. وحشت‌زده زیر لب می‌گوید که آنها برای گرفتن من خواهند آمد.

در همین حال، خواهر تری، مری برای دیدن او به ICU می‌رود تا خبر شگفت‌انگیز زنده بودن ارن با حداقل آسیب را به او بدهد. تری بسیار خوشحال می‌شود.

در بازجویی، چارلی ویلکنسون چندان دوام نمی‌آورد. او نقشش را در آتش‌سوزی و قتل پنی، متیو و تایلر و تلاش را برای قتل تری می‌پذیرد . همان طور که انتظار می‌رفت او در این کار تنها نبوده است. او چارلز وید و بابی جانسون را به عنوان همدستانش معرفی می‌کند. هر چند چارلی بخشی از فرضیات پلیس در مورد حمله را تصحیح می‌کند، او ارن کافی را ندزدیده بلکه او یکی از همدستان است.

از

https://casefilepodcast.com/case-170-the-caffey-family/


داستان جناییجنایی واقعیجناییداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید