این متن حاوی مطالب خشونتآمیزی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.
آقای ویپل
چهار ماه بعد در ۱۴ اکتبر ۱۹۸۵، گیل اسمیت به یک توقفگاه استراحت کنار جادهای درست بیرون از شهر فورت ورث (Fort Worth) در ایالت تگزاس رسید. دختر بیست ساله را برادر ناتنیش تا اینجا آورده بود، اما بیشتر از این نمیتوانست او را با خود ببرد. گیل هنوز چیزی نزدیک به ۵۷۰ کیلومتر تا مادرش که در شهر آماریلو (Amarillo) بود فاصله داشت. پول چندانی نداشت، برای همین تصمیم گرفت تا مقصدش رایگانسواری (Hitchhike) کند، کاری که بیش از این نیز چندین بار انجام داده بود. او سواری راننده کامیونها را میپذیرفت زیرا بیش از همه به آنها اعتماد داشت. برادر ناتنی گیل همه چیز را تماشا میکرد، گیل به یک راننده کامیون با موهای قرمز و چشمهای آبی نزدیک شد، و پس از یک گفتوگوی کوتاه سوار کامیون او شد.
هر چند که گیل هیچگاه به مقصدش نرسید. مفقود شدن او به سرعت گزارش داده شد. روز بعد از اینکه گیل استراحتگاه را ترک گفته بود، بدنش که به خوبی هم پنهان نشده بود، در یک بوتهزار نزدیک رود کانادا پیدا شد، رودی که در حدود ۷۰ کیلومتر با آماریلو فاصله داشت. دستانش با چسب بسته و در موقعیت جنینی قرار داده شده بود. با یک شی که لبههای تیزی نداشته به سرش ضربه زده بودند، سپس به او تجاوز شده و با یک کراوات خفه شده بود.
با اینکه برادر گیل پلاک ماشینی را که او سوارش شده بود یادداشت نکرده بود، اما ظاهر ماشین و مشخصات راننده آن را به خاطر داشت. مهمتر از همه اینکه او نام شرکتی را که کامیون متعلق به آن بود نیز، بر روی بدنهی کامیون دیده بود. آن شرکت توانست نام تنها رانندهای را که میتوانسته در آن روز گیل را از آن مکان سوار کند بیابد: بنجامین بویل ۴۲ ساله. با بررسی سوابق جنایی او، پلیس متوجه شد که ۶ سال پیش، بنجامین سعی کرده با به زور سوار کردن زنی در ماشینش، او را بدزدد. او جرمش را در دادگاه پذیرفت و به پنج سال آزادی مشروط محکوم شد. در زمان قتل گیل اسمیت هم، او برای تجاوزی که در کلورادو انجام داده بود تحت تعقیب بود. بویل که خودش را با نام آقای ویپل به زنانی که جذبشان شده بود معرفی میکرد، باری را صبح به مقصد رسانده بود و به سمت شهری در 95 کیلومتری شمال هیوستون در حرکت بود. بویل به سرعت دستگیر شد. او اعتراف کرد که گیل را سوار ماشینش کرده اما اضافه کرد که او را در توقفگاه کامیونها در ۴۰۰ کیلومتری مقصدش پیاده کرده است. هر چند که تمام شواهد علیه او بودند: بعضی از وسایل گیل در کامیون او بود، همچنین خون و موی مقتول نیز در آن یافت شد. جنس زیر پایی داخل کامیون نیز با آنی که بر روی بدن گیل پیدا شده بود همخوانی داشت. در نهایت، اثر انگشت بویل بر روی چسبی که برای بستن دستهای گیل استفاده شده بود پیدا شد، خود چسب نیز در کامیونش بود. در اوایل نوامبر ۱۹۸۵، او به جرم تجاوز و قتل گیل اسمیت گناهکار شناخته شد. با توجه به گذشتهی پر جرم و جنایتش، و شغلش که با جابهجایی زیاد همراه بود، کارآگاهان پروندههای حل نشدهی دیگری را نیز بررسی کردند تا شاید بتوانند ارتباطی بین آنها و بویل پیدا کنند.
یکی از پروندههایی که توجه آنها را جلب کرد پروندهی زن جوانی بود که با نام جین دو شناخته میشد. او در یک جعبهی مقوایی دفن شده بود. مرگ او شباهت بسیاری با گیل اسمیت داشت، هر دو زن در کنار بزرگراه و نزدیک رودخانه پیدا شده بودند. دستان هر دو با چسب نقرهای رنگ بسته شده بود و در موقعیت جنینی قرار داشتند. همچنین آنها در حالی پیدا شده بودند که لباسی به تن نداشتند. به کمک گزارش سفرهایی که بنجامین بویل رفته بود، پلیس متوجه شد که در هنگام قتل جین او در حوالی شهر تراکی بوده است. همچنین، جنس پارچهای که بر روی بدن جین پیدا شده بود با یک پتو در خانهی بویل در اوکلاهما یکسان بود. حتی جنس طنابی که در صحنهی جرم پیدا شده بود با طنابی که در کامیون بویل پیدا شده بود یکی بود. با این وجود دادگاه بویل تنها برای قتل گیل اسمیت برگزار شد.
در دادگاه، بویل را مردی خشن و منفور معرفی کردند. دختر و همسرش نیز نگرانیشان را از اینکه بویل در صورت بیگناه شناخته شدن به آنها آسیب خواهد زد، ابراز کردند. دخترش به دادگاه گفت که من از این مرد خیلی میترسم، در حقیقت مدتی میشود که از او هراس دارم. بعد از ۲۰ دقیقه مشورت، هیئت منصفه بویل را برای دزدیدن، تجاوز و به قتل رساندن گیل اسمیت گناهکار شناخت. او به مرگ محکوم شد. با اینکه پروندهی «جسد داخل جعبهی مقوایی» به دلیل ناکافی بودن شواهد هیچگاه به دادگاه نرفت، اما این چنین فرض شد که بویل آن را مرتکب شده است. فرضی که نادرست بود.
کلیفورد را پیش از آنکه زن دیگری به او برسد خواهد کشت
نزدیک به ۲۰ سال پیش، در در ششم جولای ۱۹۶۴، تریسا سندرز ۱۸ ساله، همسرش، کلیفورد، را تماشا میکرد که در حال جمع کردن وسایلش است. آنها چند دقیقه پیش بحث میکردند که چرا کلیفورد تولدش را با دوستانش در بیرون گذرانده عوض اینکه در خانه باشد. در حین جر و بحث کلیفورد به تریسا گفته بود که میخواهد او را ترک کند.
تریسا زنی بیش از اندازه حسود بود و همواره شوهرش را متهم میکرد که به او خیانت کرده است. تریسا به شدت کلیفورد را محدود کرده بود، خودش او را به محل کارش میبرد و میآورد و تمام مسائل مالیشان را خودش انجام میداد. او تنها پنجاه سنت برای ناهار به کلیفورد میداد تا نتواند برای دیدن زنهای دیگر به رستورانهای گرانقیمت برود. گاهیاوقات که شرایط بیش از حد سخت میشد، کلیفورد چند روز را در هتل میماند.
اکنون که تمام وسایلش را جمع کرده بود، کلیفورد به سمت در رفت و برای آخرین بار به همسر حامله و پسرش هاوارد نگریست. چند دقیقه بعد، تریسا به خانهی کلانتر فرد مِیز رفت. او ادعا کرد که کلیفورد سعی کرده با قنداق اسلحه او را بزند. با اینکه اعتراف کرد که به همسرش شلیک کرده است اما گفت که یک تصادف بوده است: «من فکر نمیکردم که اینقدر آسیب وارد کنه، فکر نمیکردم که اون اسلحهی قدیمی اونقدر بد بهش آسیب بزنه.»
تریسا گفت که برای گرفتن اسلحه از همسرش با او گلاویز شده که این باعث شلیک شدن آن شده است. اسلحه که در اتاق خواب زوج بود همیشه آمادهی شلیک بود، هر چند که اسلحه همیشه به ضامن بوده است. معنی آن این است که برای شلیک باید از ضامن خارج شده، گلنگدن آن کشیده شده، نشانه گرفته شده و سپس ماشه کشیده شود. چیزی که با داستان تریسا همخوانی نداشت. همچنین بخاطر لولهی بلند تفنگ، باید فاصلهای بین ضارب و هدف وجود داشته باشد تا گلوله به هدف اصابت کند. علاوه بر این، گلولهای که وارد سینهی کلیفورد شده بود اول از مچ دستش گذشته بود، به این معنی که پیش از شلیک، وی دستش را سپر قرار داده است، در نتیجه، پیش از شلیک، تفنگ به سمت او نشانه رفته است.
بسیاری از جنبههای داستان تریسا با وقایع همخوانی نداشتند، برای همین او دادگاهی شد. با اینکه خواهر کلیفورد گفت که امیدوار است تریسا تبرئه شود تا بتواند از فرزندان برادرش مراقب کند، اضافه کرد که با تمام وجود باور دارد که تریسا سندرز نقشهی قتل برادرش را کشیده است. او زمانی را به خاطر دارد که تریسا جای یک گلوله را در کف خانه نشانش داده و با افتخار اعتراف نموده که سعی کرده به کلیفورد شلیک کند اما تیرش به خطا رفته است. در موقعیتی دیگر نیز تریسا گفته که کلیفورد را پیش از آنکه زن دیگری به او برسد خواهد کشت. هیئت منصفه از این اظهارات چشمپوشی کرد، در عوض باور داشتند که آزار تریسای زیبا که اکنون حامله هم هست به مورچه هم نخواهد رسید.
چند روز بعد از اینکه تریسا تبرئه شد، او با یک درخواست به دفتر دادستان رفت، پس گرفتن اسلحهای که با آن کلیفورد را کشته بود.
چوب آموزش
دو ازدواج بعدی تریسا هم زمانی تمام شد که سلطهجوییهای او بیش از حد تحمل بود. بعد از دومین طلاقش در ۱۹۷۲، تریسا به فردی مذهبی تبدیل شد. او دائما به انجیل مراجعه میکرد و بخشهایی از آن را برای بچههایش میخواند. ترس از مادرشان به سرعت وجود آنها را فرا گرفت. تریسا برای کوچکترین اتفاقی بچههایش را که از ۳ تا ۱۰ سال سن داشتند مورد تنبیه فیزیکی قرار میداد. او هر عمل آنها را به عنوان عملی برای نافرمانی در نظر میگرفت، مثلا هنگامی که آنها تصادفا کمی غذا بر روی زمین ریختند. هر چه بچهها بزرگتر میشدند، تنبیه نیز بیشتر میشد تا جایی که روزانه کتک خوردن به یک عمل عادی تبدیل شده بود. حتی بعد از تنبیههایی که بیش از اندازه شدید بودند، او بچههایش را مجبور میکرد که حمام یخ بروند تا جای کبودیهایشان در مدرسه مشخص نباشد. با اینکه همه تنبیه میشدند، اما شدیدترین آنها را دخترهایش،سوزان، شیلا و تری، متحمل میشدند.
چستر هریس (Chester Harris)، که به او چت میگفتند، تریسا را در آگوست ۱۹۷۶ در یک بار ملاقات کرد. او سردبیر روزنامهی اتحاد ساکرامنتو (Sacramento Union) بود. چت با ۵۹ سال سن، تقریبا دو برابر تریسا عمر کرده بود. او هم پنج بار طلاق گرفته بود، هم بسیار چاق بود، هم روزانه دو پاکت سیگار میکشید و هم به پورن و الکل اعتیاد داشت. با این وجود، چت دل تریسا را برد و آنها سه روز بعد از اولین دیدارشان با هم ازدواج کردند. چت حتی تلاش هم نمیکرد تا این موضوع را که از فرزندان تریسا متنفر است پنهان کند. البته که آنها هم چندان از چت خوششان نمیآمد.
تنها استثنا، سوزان نر ۱۰ ساله بود. او که دختری بسیار باهوش و کتابخوان بود، ارتباط خاصی با چت برقرار کرد. آن دو صحبتهایی در مورد سیاست و اسطورهشناسی داشتند. سالها تنبیه بدنی سوزان را به دختری تودار تبدیل کرده بود که از ارتباط با دیگران وحشت دارد اما با حضور چت، سوزان سرانجام فرد بالغی را پیدا کرده بود که میتوانست به او اعتماد کند. ارتباط این دو اما، حسادت تریسا را برانگیخته بود. علاقه و اشتیاق چت به سحر و جادو چیزی بود که بیش از همه تریسا را نگران کرده بود. این اعمال هم با اعتقادات مذهبی او در تضاد بود و هم تاثیرات آن بر روی سوزان، تریسا را نگران میکرد. مدت ازدواج این دو به سه ماه هم نرسیده بود که تریسا تقاضای طلاق داد.
بعد از طلاق شرایط خانه حتی بدتر هم شد. تریسا بچههایش را حتی اگر یک دقیقه بعد از زمان مقرر به خانه بازمیگشتند، تنبیه میکرد. اگر در این مورد با او بحث میکردند او آنها را با تکه چوبی که نامش را «چوب آموزش» گذاشته بود کتک میزد. او حتی بچههایش را مجبور میکرد که یکدیگر را تنبیه کنند، به این صورت که پسرهای کوچکتر مجبور بودند دخترها را نگه دارند تا هاوارد، پسر بزرگتر، بتواند آنها را بزند.
خود تریسا هم به زنی منزوی تبدیل شد. تنها کسانی که اجازهی ورود به خانه را داشتند بچههایش بودند. او چاق شد و به ندرت حمام میکرد یا لباسهایش را عوض مینمود. البته گاهی اوقات هم پیش میآمد که او برای جبران اعمالش، بچههایش را به سفر ببرد اما بسیار نادر بود.
جادوگر
با اینکه ازدواجش با چت به پایان رسیده بود اما او اکثر اوقات به آن فکر میکرد. از نظرش چت شیطانی بود که رابرت نر، یکی از شوهرهای پیشینش، به سمت او فرستاده بود. همچنین فکر میکرد رابرت نر هم به سحر و جادو رو آورده بود. او در مورد رابرت با بچههایش صحبت میکرد، با اینکه بچههای بزرگتر این حرفها را نادیده میگرفتند، این توهمات کوچکترها را وحشتزده میکرد.
تریسا هیچوقت با ارتباط بین سوزان و چت کنار نیامد. او وقتی فهمید که ارتباط بین سوزان و چت به پایان نرسیده و آنها گاهی یکدیگر را میبینند بیش از پیش عصبانی شد. او سوزان را از مدرسه بیرون آورد تا هیچوقت حواسش از او پرت نشود. زندگی برای سوزان آنجایی سختتر شد که مادرش او را متهم کرد که جادوگر است. در ۱۵ سالگی سوزان سعی کرد از خانه فرار کند اما بلافاصله دستگیر شد. او را به مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست و بدسرپرست (receiving home) انتقال دادند. بر خلاف درخواست سوزان برای بازگردانده نشدن به آن خانه، تریسا با رفتاری مناسب توانست اعتماد مسئولین را جلب کند و دوباره سرپرستی سوزان را به دست آورد. تریسا به آنها اطمینان داد که داستانهای دخترش همه دروغ هستند و سوزان نزد او در امان خواهد بود.
وقتی سوزان و تریسا به خانه بازگشتند، تریسا به دیگر بچهها دستور داد تا با مشت به شکم سوزان بزنند. اگر ضربه به اندازهی کافی محکم نبود، آنها باید دوباره مشت میزدند. از آن اتفاق به بعد، شبها، تریسا با دستبند سوزان را به تخت میبست زیرا میترسید که سوزان در نیمههای شب او را جادو کند. همچنین تریسا به سوزان آرامبخشهایی را میداد که وقتی سالها پیش در بیمارستان کار میکرد دزدیده بود. موقع غذا او را به صندلی میبستند و گاهی ساعتها به همین حال رها میشد.
اتفاقاتی که برای سوزان میافتاد باعث شده بود که او جملههایی بیمعنی را زمزمه کند. جملههایی که مادرش را به این باور رساند که یا او یک جادوگر است یا یک شیطان وارد بدنش شده. از دیگر دلایل نفرت تریسا از سوزان، فیزیک بدنی او بود. تا حدی که یک روز تریسا ادعا کرد که یک شیطان چربیهای بدن سوزان را برمیدارد و آنها را در بدن او میگذارد. در نتیجه سوزان به زور به تریسا غذا میداد تا وزنش زیاد شود. یک بار او با چنان شدتی قاشق را در دهان بستهی سوزان وارد کرد که بخشی از دندان جلویی او شکست.
روزی در ۱۹۸۱، سوزان ۱۵ ساله در راهرو راه میرفت که مادرش او را گیر آورد. او به شکم دخترش فریاد کشید و از شیطان درون بدن سوزان پرسید که چرا وزنش زیاد شده است. تریسا که مطمئن بود سوزان او را چاق و زشت میکند، به رابرت دستور داد سوزان را ببندد. همان طور که به او گفته شده بود، رابرت سوزان را به سمت حمام هل داد تا آنجا دست و پای او را ببندد. ناگهان صدای اسلحه بلند شد. سوزان سمت چپ سینهاش را چنگ زد و از پشت به درون وان افتاد.
از
https://unidentified-awareness.fandom.com/wiki