سروش حسین‌پور
سروش حسین‌پور
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

۴.۱.۳. داستان جنایی واقعی - خانواده‌ی کافی، بخش سوم

کتابی که در تری کافی در مورد این حوادث نوشته است
کتابی که در تری کافی در مورد این حوادث نوشته است


این متن حاوی مطالب خشونت‌آمیزی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد.

آن طور که چارلی توضیح می‌دهد، او و ارن ماه‌ها برای آن شب نقشه می‌کشیده‌اند. آنها حتی نامی برای نقشه‌شان داشته‌اند:

Fubar, fucked up beyond all recognition

فوبار: به فنا رفته، فراتر از هر تشخیصی

این دو، باهم نقشه «فوبار کردن» خانواده‌ی ارن را کشیده‌اند تا بتوانند با هم باشند. چارلی از دوستانش، چارلز وید ۲۰ ساله و دوست دخترش بابی جانسون ۱۸ ساله که همگی به یک دبیرستان می‌رفتند، برای کمک یاری می‌طلبد و قول می‌دهد که دو هزار دلار هم در عوض آن به آنها خواهد داد. ارن توضیح می‌دهد که پول در یک جعبه‌ی قفل‌دار درون خانه خواهد بود. بعد از حمله، او به آنها کمک خواهد کرد تا جعبه را باز کنند. درست پیش از نیمه شب، این سه نفر به ملک خانواده‌ی کافی می‌روند. چارلی و چارلز سعی می‌کنند وارد خانه شوند در حالی که بابی در ماشین باقی می‌ماند، اما مکس آنها را شناسایی می‌کند و شروع به پارس کردن می‌کند که باعث می‌شود آنها از خانه دور شوند. ارن سگ را به پشت خانه می‌برد، سپس آنها برای سوار کردن ارن باز‌می‌گردند. نزدیک به یک قبرستان، ارن، چارلی، بابی و چارلز نزدیک به یک ساعت بر روی نقشه بحث می‌کنند. در حدود ۴ صبح، آنها به ملک کافی باز‌می‌گردند. ماشین را در جاده‌ی اصلی پارک می‌کنند، در حالی بابی و ارن در صندلی عقب ماشین می‌مانند، دو نفر دیگر جاده‌ی شنی را پیاده طی می‌کنند تا به در خانه‌ی کافی‌ها برسند. دری که ارن برایشان باز گذاشته است. آنها ابتدا به اتاق تری و پنی می‌روند. چارلی پنج بار به تری شلیک می‌کند و سلاح را به سمت پنی می‌گیرد. او چند باری شلیک می‌کند اما اسلحه گیر می‌کند. چارلی فکر همچین اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای را با آوردن یک شمشیر سامورایی بلند کرده است. او گلوی پنی را می‌برد. با اطمینان از اینکه پدر و مادر ارن مرده‌اند، ابتدا خانه را در جست‌وجوی پول لخت می‌کنند و سپس به طبقه‌ی بالا می‌روند تا کلک پسرها را هم بکنند. آنها اول متیوی ۱۳ ساله را پیدا می‌کنند که به چارلی برای جانش التماس می‌کند. چارلی به کارآگاه‌ها می‌گوید که پسرها ترسیده بودند و او توان نگاه کردن به چهره‌های آنها را نداشته است. متیو سعی می‌کند با ضربه‌ی پا چارلی را دور کند که در پاسخ به آن چارلز وید چندین بار به او شلیک می‌کند. آنها تایلر هشت ساله را در حالی که در کمد ارن پنهان شده بود می‌یابند. آنها او را چاقو چاقو کردند. سپس به کمک فندک وسایل خانه را به آتش کشیدند و پس از برداشتن یک کوله‌پشتی که ارن وسایلش را در آن گذاشته بود، گریختند. چارلی می‌گوید که وقتی آنها به ماشین بازگشته‌اند، ارن به او لبخند زده و می‌گوید خوشحال است که همه چیز تمام شده. چارلز وید آنها را به تریلر برادرش باز‌می‌گرداند. ارن و چارلی بعد از داشتن رابطه‌ی جنسی می‌خوابند.

چارلز وید و بابی جانسون به سرعت دستگیر می‌شوند. آنها به دست داشتن‌شان در قتل‌ها اعتراف می‌کنند، داستان‌ها به خوبی به داستانی که چارلی ویلکنسون ارائه داده نزدیک است. چارلز وید اضافه می‌کند که در حالی که آنها از خانه‌ی کافی‌ها دور می‌شدند، ارن ابراز می‌کند: «فوق‌العاده بود.» بابی به کارآگاه‌ها می‌گوید که در شب حمله، چارلی ویلکنسون مکررا از ارن تقاضا می‌کند که عوض این کار با او فرار کند. چارلی می‌پرسد که آیا مطمئن است و ارن پاسخ می‌دهد که چرا این پرسش را مطرح می‌کند، «اگه منو دوست داری، انجامش می‌دی»

در همین حین ارن کافی در حال معاینه شدن در بیمارستان بود. او بر روی داستانش پافشاری می‌کرد که دزدیده شده و به او مواد خورانده‌اند. کارآگاه الموند با یکی از افسر‌هایی که با ارن بود صحبت می‌کند. او می‌خواهد تا با آزمایش وجود مواد در خون ارن را بررسی کنند. همچنین اگر او در هنگام آتش‌سوزی در خانه بوده پس باید لباس‌هایش بوی دود بدهد. کارآگاه می‌خواهد تا این موضوع راستی‌آزمایی شود. افسر به سرعت نتایج را گزارش می‌دهد، نه در خون ارن مواد هست و نه لباس‌هایش بوی دود می‌دهند. همچنین ارن نشانی از اینکه دود استشمام کرده باشد بروز نداده است. در حالی که بازجویی با همدست‌های احتمالی او ادامه دارد، ارن از بیمارستان مرخص می‌شود. ارن با مادر پنی ویرجینا که هنوز با شوک از دست دادن دختر و نوه‌هایش دست و پنجه نرم می‌کرد رفت. آنها به ملاقات تری در مرکز درمانی شرق تگزاس می‌رفتند. چون ارن یک مظنون احتمالی قتل بود، پلیس ماشین آنها را تعقیب می‌کرد. نزدیک بیمارستان، پلیس ماشین ویرجینیا را نگاه داشت تا ارن کافی را برای سه فقره قتل دستگیر کند. این پس از آن شکل گرفته بود که چارلی، چارلز و بابی اعترافاتی را امضا کردند که بیان می‌داشت ارن در حمله نقش داشته است.

در حالی که وضعیت جسمانی تری بهتر می‌شود، او متوجه شد که رفتار دیگران با او فرق کرده است. پرستار‌ها در معاینه با او ارتباط چشمی برقرار نمی‌کردند و بقیه هم سعی می‌کردند از او دوری کنند. هر چند که او تا متوجه این تغییرات می‌شد، داروها کارگر واقع می‌شدند و او دوباره به خواب می‌رفت. بالاخره تری این مورد را با خواهرش در میان می‌گذارد و او می‌گوید که ارن در ارتباط با این قتل‌ها دستگیر شده است و علتش را نیز توضیح می‌دهد. کلانتر فیشر با تری در بیمارستان ملاقات می‌کند تا اخبار را با او در میان بگذارد. تری می‌پرسد که حال دخترش چگونه است چون کسی چیزی با او در میان نمی‌گذارد، همچنین او نیز اجازه ندارد تا اخبار نگاه کند. فیشر به او توضیح می‌دهد که وضعیت او مناسب است. سپس تری می‌گوید که نمی‌خواهد جزییات زیادی را بداند، اما می‌خواهد بداند که دخترش تا چه حد در این حادثه سهیم است. «سهم زیادی داره» او توضیح می‌دهد که ارن احتمالا مغز متفکر پشت این حمله بوده است.

این خبر در دبیرستان‌شان هم غوغایی به پا می‌کند. دانش‌آموزان متوجه می‌شوند که سه نفر از آنها دستگیر شده‌اند. چیزی که هضم این قضیه را بسیار سخت می‌کند دستگیری بابی است. دختر خوش‌مشربی که در تئاتر دبیرستان نیز مشغول به بازی است. مدیر مدرسه در مصاحبه‌ای توضیح می‌دهد که این‌ها دانش‌آموزانی نبودند که دردسر ایجاد کنند.

دادستان لیسا ترنر شروع به جمع‌آوری مدارک برای تعیین میزان مشارکت ارن در این قتل‌ها می‌کند. بررسی‌ها نشان می‌دهد که ارن در صبح و در یک فاصله‌ی زمانی کوتاه، حمله چندین بار با تلفن همراه چارلی تماس می‌گیرد. این با اعترافات چارلی همخوانی دارد که ارن بعد از بردن سگ‌شان به پشت خانه چندین بار با او تماس گرفته است و پرسیده که کجا هستند و کی باز خواهند گشت. ارن نمی‌تواند توضیحی برای این تماس‌ها بدهد و پافشاری می‌کند که در تختش بوده است. همچنین چارلی و چارلز هر دو اعتراف کرده بودند که ارن مسئول این قتل‌هاست. ارن ماه‌ها با آنها در مورد حمله صحبت کرده بود. او گفته بود که او می‌خواهد پدر و مادرش بمیرند چون او از دست آنها عصبانی بوده که رابطه‌ش با چارلی را نمی‌پذیرند. برای برادرانش هم می‌گوید که می‌خواهد متیو بمیرد چون او در مورد این قضیه صحبت خواهد کرد و چیزی را لو خواهد داد و چون صرفا از تایلر خوشش نمی‌آمده دوست دارد او هم بمیرد. چارلی، چارلز و بابی هر سه در اعترافاتشان اشاره می‌کنند که سعی کرده‌اند ارن را متقاعد کنند بیخیال حمله شود و در عوض آن با چارلی فرار کند. اما ارن پافشاری می‌کند که نمی‌خواهد آنها زنده بمانند. او می‌گوید که والدینش مکررا او را با سیلی و مشت مورد تنبیه بدنی قرار می‌دهند. هر چند که این سه هیچ نشانی از این تنبیه‌ها را در بدن او ندیده‌اند. مورد شگفت‌انگیز/شوکه‌کننده بعدی از مایکل دوست‌پسر قبلی ارن مشخص شد، رابطه‌ای که ارن مجبور شده بود برای عدم تایید والدینش به پایان برساند. در بازجویی، مایکل توضیح می‌دهد که ارن پیش او اعتراف کرده که می‌خواهد کسی را استخدام کند تا به خانه‌ی او برود و والدینش را بکشد چرا که هر وقت ارن در رابطه‌ای بوده که آن فرد را بسیار دوست داشته است، والدینش سعی کرده‌اند آن رابطه را بهم بزنند.

تری تصمیم می‌گیرد تا با ارن ملاقات کند. پس از یک رانندگی ۴۰ دقیقه‌ای از خانه‌ی خواهرش، به بازداشتگاه ارن می‌رسد. یک شیشه‌ی پلکسی ضخیم این دو را از هم جدا کرده است. بعد از حمله این اولین باری است که پدر و دختر یکدیگر را می‌بینند. چهره‌ی خسته و رنگ‌پریده‌ی ارن، تری را نگران می‌کند. آنها اجازه نداشتند پیش از دادگاه در مورد پرونده صحبت کنند،‌ برای همین با چشمانی اشک‌آلود در مورد واقع گذشته صحبت کردند. لا‌به‌لای همین صحبت‌ها بود که ارن به تری می‌گوید که سعی کرده تا جلوی حمله را بگیرد اما همه چیز از کنترل خارج شده است. تری باور می‌کند.

تری در مورد این وقایع کتابی نیز نوشته است. در مقدمه‌ی این کتاب آورده:

«من هیچوقت فکر نمی‌کردم که خانواده‌ام را در یک شب از دست بدهم و در ۴۱ سالگی تنهای تنها شوم. ارن تنها کسی است که برای من باقی‌مانده است و من تحت هر شرایطی، در کنار او خواهم ایستاد. می‌دانم او به من نیاز دارد، و من هم به او نیاز دارم. من باور دارم که خدا به دلیلی مرا در آن شب نجات داد و یکی از آن دلایل این است که امروز پیش او باشم. من می‌دانم که او نخواهد توانست با این مسائل کنار بیاید، برای همین من در سمت او خواهم بود و هر روز برایش دعا خواهم کرد. پرسش‌های متعددی در مورد آن شب دارم، و بعضی از آنها ممکن است هیچ‌گاه پاسخ داده نشود، اما چیزی که من باور دارم است ارن خانواده‌ش را دوست داشت، و نمی‌خواست که ما بمیریم. من باور دارم که آنها آن شب آمدند و همه چیز خیلی سریع بد شد و او هیچ تسلطی بر وقایع نداشت. پس من یقین دارم که خداوند ما را از این مهلکه نجات خواهد داد، و در نهایت او پیروز خواهد شد و خواسته‌ی او عملی خواهد شد.»

دادستان ایالت، لیسا ترنر در صحبت‌هایش در مورد این جنایت توضیح می‌دهد که این موضوع که یک ساعت پیش از حمله هر چهار نفر آنها در مورد آن صحبت کرده‌اند و حتی یک نفر مطرح نکرده که احتمالا اصلا نباید همچین کاری انجام بدهند، او را وحشت‌زده کرده است. اینکه آنها قسر در خواهند رفت و هیچ عواقبی برای کارهایشان نخواهد بود. دادستان برای چارلی و چارلز تقاضای مجازات مرگ را می‌کند. ارن بزرگسال نبود، برای همین تقاضای چنین مجازاتی برای او ممکن نخواهد بود. با این وجود دادستانی می‌خواهد تا ارن به عنوان یک بزرگسال در دادگاه حاضر شود. این به آن معنی بود که هنوز ممکن بود که به مجازات حبس ابد بدون امکان گرفتن آزادی مشروط را محکوم شود. تری با مجازات مرگ برای هر دوی آنها موافق بود. برای ارن اما امیدوار بود که به عنوان یک بزرگسال محاکمه نشود چون نمی‌خواست به زندان بزرگسالان برود.

در بازداشتگاه، با یک مشاور سلامت روان به نام لوییس ملاقات می‌کند تا وضعیت روانی او را مورد بررسی قرار داده و در دادگاه شهادت بدهد. ارن می‌گوید که چارلی، که رفتاری خشونت‌آمیز دارد، برای او پاپوش دوخته است. با چشمانی اشک‌آلود او بارها به لوییس می‌گوید که بی‌گناه است و خدا او را نجات خواهد داد. هر چند وقتی او جزییات این جنایت را می‌فهمد، متوجه می‌شود که ارن او را بازی داده است. او به روزنامه می‌گوید که دروغگو‌های بسیاری را دیده است اما ارن کافی بهترین است. او صادق و بی‌گناه به نظر می‌رسید تا حدی که من مطمئن بودم که حقیقت را می‌گوید. من هر بار که او را ترک می‌کردم گریه می‌کردم.

در روز پدر، سه ماه پس از حمله، تری که روز سختی را می‌گذارند یک نامه از ارن دریافت کرد:

«پدر عزیزم، می‌خواهم در ابتدا روز پدر را به تو تبریک بگویم. امیدوارم این نامه پیش از آن روز به تو برسد اما من به یک روز احتیاج ندارم که به تو بگویم که تو پدر فوق‌العاده‌ای هستی. تو کارت را عالی انجام داده‌ای و من برای حتی یک ثانیه هم شکل دیگری فکر نمی‌کنم. هیچکدام از اینها تقصیر تو نبود، اگر هم تقصیر کسی باشد، آن فرد منم. من حس می‌کنم که لایق عشق تو نیستم و تو و مامان را ناامید کرده‌ام. اما در این خانواده ما از هم حمایت می‌کنیم. و من همیشه تو، مامان و پسر‌ها را خیلی خیلی دوست داشته‌ام. هیچوقت نمی‌خواستم چنین اتفاقی رخ بدهد. من فقط تحت‌تاثیر چیز‌هایی بودم که او به من می‌گفت. او دروغ‌هایش را به خورد من می‌داد، من گیر افتادم و بسیار احساس گناه می‌کنم. من خوشحالم که تو امروز پیش منی. اگر تو نبودی نمی‌دانم چه اتفاقی برای من می‌افتاد. دوستت دارم. برای اتفاقی که افتاده ناراحتم، اما خوشحال هم هستم که از فشاری که روی من گذاشته شده بود رهایی یافته‌ام. دلم برای مامان و پسرها تنگ شده است. اما می‌دانم که آنها کجا هستند، می‌دانم که به تو افتخار می‌کنند. من هم به تو افتخار می‌کنم. مهم نیست بقیه چه می‌گویند، تو پدر فوق‌العاده‌ای بوده‌ای و مرا در بزرگ کردن من هم کار فوق‌العاده‌ای انجام داده‌ای. مهم نیست کجا بروم یا چه کسی اطرافم باشد، من هیچوقت فراموش نخواهم کرد که از کجا آمده‌ام. من رویای آن روزی را می‌بینم که در خانه‌ی‌مان در حالی که دست در دست هم هستیم راه می‌رویم. من باور دارم که این اتفاق خواهد افتاد. در هر صورت، دوستت دارم و روز پدر مبارک. ایمان داشته باش، خداوند می‌خواهد لطفش را به ما نشان بدهد. با عشق، ارن»

پیش از دادگاه مشخص می‌شود که ارن باید به عنوان یک بزرگسال در دادگاه محاکمه شود چون خطری برای خودش و جامعه‌ش است. ارن و تری هر دو از شنیدن این خبر گریه کردند.

در اکتبر همان سال، تری نامه‌ای به دادگاه می‌نویسد و درخواست می‌کند که مجازات مرگ برای چارلی و چارلز برداشته شود. تری بیان می‌کند که به اندازه‌ی کافی مرگ اتفاق افتاده است، و مجازات حبس ابد بدون امکان آزادی مشروط این امکان را به این دو خواهد داد تا احساس پشیمانی و شرمندگی کنند.

در دیداری که تری با دادستانی دارد توضیح می‌دهد که زمانی که هنگام مرگ این دو فرا برسد، می‌خواهم در دستان خدا باشد تا دستان من.

بابی به چهل سال زندان محکوم می‌شود، او پس از ۲۰ سال می‌تواند درخواست آزادی مشروط کند. ارن در ابتدا به سه حبس ابد و پنجاه سال حبس اضافه محکوم می‌شود، به این معنی که هیچوقت نخواهد توانست دنیای بیرون از زندان را ببیند. بعد از صحبت با تری، حکم او به دو حبس و ۲۵ سال حبس اضافه با امکان آزادی مشروط محکوم می‌شود. چهار روز پس از قرائت حکم بابی و ارن، نوبت به چارلی و چارلز می‌شود. پیش از قرائت حکم، تری با آنها جداگانه ملاقات می‌کند. چارلز بیان می‌کند که از کارش پشیمان است و تنها به این دلیل حاضر به انجام آن شده که می‌خواسته پولی را که چارلی به او قول داده صرف مخارج دادگاه کند. دادگاهی برای به دست آوردن سرپرستی بچه‌هایش. تری می‌پرسد: «پس تو می‌خواستی بچه‌ها رو بکشی تا بچه‌ها رو به دست بیاری، منطقش کجاست؟» چارلز سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:‌ «واقعا نمی‌دونم، نمی‌تونم به این پاسخ بدم، منم بچه‌های خودم رو دارم.» چارلی هم از اعمالش پشیمان بود. او گریه می‌کند و سعی می‌کند با تری ارتباط چشمی برقرار نکند. او به تری می‌گوید که این کار را برای عشقش به ارن انجام داده است. در دادگاه، تری بیانیه‌ی تاثیر قربانیش (Victim impact statement، یک بیانیه‌ی متنی یا زبانی که قربانی پیش از قرائت حکم در دادگاه می‌خواند) را می‌خواند:

«در ابتدا من خشم و نفرت زیادی نسبت به شما داشتم. اما در طول زمان، خدا به من نشان داده است که معنای بخشش چیست. پس من می‌خواهم امروز به شما بگویم که شما را می‌بخشم، این کار را چندان برای شما نمی‌کنم بلکه برای خودم است. من نمی‌خواهم به یک پیرمرد کینه‌ای تبدیل شوم. اگر می‌خواهم درمان شوم و به زندگی ادامه بدهم، من باید بخشش را در قلبم بیابم. این سخت‌ترین کاریست که تا به حال انجام داده‌ام چرا که شما چیزهای زیادی را از من گرفته‌اید. زنم را گرفتید و ازدواجی ۱۸ ساله را از بین بردید. کسی که من هرگز نمی‌توانم ببینم یا با او صحبت کنم. شما پسران مرا از من گرفتید. متیوی ۱۳ ساله و تایلر ۸ ساله. به خاطر شما من هرگز بزرگ شدن پسرانم را نخواهم دید. اما حتی بعد از گرفتن خانواده‌ام از من متوقف نشدید. شما خانه‌ام را هم سوزاندید و تمام عکس‌های خانوادگی، هدایای کوچک و مخصوص ما، تمام کارت‌ها و چیزهایی را که برای من ارزشمند بودند، را از من گرفتید. اما بر خلاف تمام نفرت و اعمال شیطانی شما، من با خاطراتی که برای همیشه در قلبم ثبت شده است، ادامه خواهم داد و این چیزی است که شما هیچگاه نخواهید توانست از من بگیرید.»

چارلی و چارلز هر دو به حبس ابد بدون امکان درخواست آزادی مشروط محکوم شدند.

تری در آوریل ۲۰۰۹ یک کاهن می‌شود. او ساعات بسیاری را در کلیسا‌ها، مدارس و زندان‌ها صرف تعریف داستان زندگیش می‌کند تا مردم را تشویق کند که تصمیم‌های درستی بگیرند و دیگران را ببخشند. وضعیت جسمانی تری به شکلی نیست که بتواند از مکس، سگ خانوادگیشان مراقبت کند، برای همین یک پناهگاه جدید برای او یافته است. ماهی یکبار، تری سفری شش ساعته را تا محل نگهداری ارن می‌گذارند تا با ارن ملاقات کند. با اینکه تری قبول دارد ارن تا حدی در این جنایت درگیر بوده، او باور ندارد که ارن مغز متفکر این حمله باشد یا خواسته باشد که خانواده‌ش بمیرد. او به روزنامه می‌گوید که ارن هیچوقت فکر نمی‌کرده چارلی واقعا این کار را کند. او می‌گوید که دخترش را می‌شناسد. او یک بار وقتی من با کامیون از روی یک سنجاب رد شدم، گریه کرد. او قلب رئوفی دارد. هیچ بچه‌ای فرشته نیست اما من می‌دانم که او چه کارهایی می‌تواند انجام بدهد. من می‌دانم که او نمی‌تواند آدم بکشد. ارن نیز همچنان رد می‌کند که مغز متفکر پشت این حمله باشد. او ادعا می‌کند که پیش از حمله، می‌خواسته فرار کند اما بقیه او را مجبور کرده‌اند که در ماشین بماند. ارن اظهار داشته است که دیگر عاشق چارلی نیست. از بعد از دستگیری، ارن چارلی را ندیده است و با او صحبت نکرده است.

با داشتن رفتار مناسب، ارن می‌تواند در ۵۹ سالگی با آزادی مشروط از زندان آزاد شود. ارن گفته است که اولین کاری که بعد از آزادیش می‌کند این است که برای ادای احترام، به محل دفن مادرش پنی و برادرهایش برود.

چارلی در مورد ارن می‌گوید که نمی‌داند آیا ارن واقعا او را دوست داشت یا او تنها عروسک خیمه‌شب‌بازیش بود. او می‌گوید که من برایش هر کاری می‌کردم. او بسیار باهوش بود. من نمی‌دانم چرا او چنین چیزی را می‌خواست. چرا باید به این شکل انجام می‌شد. اما او آدم خوبی بود. در مورد عشقش به ارن می‌گوید که وقتی کسی را دوست دارید نمی‌توانید از آن دست بکشید. شما همیشه او را دوست خواهید داشت.

از

https://casefilepodcast.com/case-170-the-caffey-family/


جناییجنایی واقعیداستانداستان جنایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید