امروز وقتی از خواب بیدار شدم انگار نای بلند شدن نداشتم. هوا سرد بود و کوفتگی عجیبی در تنم احساس می کردم. دلم می خواست بخوابم و تا ظهر هیچکس بیدارم نکند. من مشفق، با من سختگیر، به جان هم افتاده بودند.
مشفق می گفت بخواب، دنیایی که نیست، چقدر باید کار کنی و هیچ نداشته باشی.
سختگیر می گفت بلند شو، خجالت بکش، هنوز جوانی و وقت برای خوابیدن زیاد است.
درست مثل بچه کلاس اولی که نمی خواهد برود و مادر دست او را گرفته تا مدرسه می کشاند و بچه پشت سرش داد می زند و به خاک می غلتد، فارغ از منازعات درونی ام، مجبور بودم که بلند شوم، پس بلند شدم در حالی که بدنم را پشت سرم می دیدم که نمی خواهد بیاید، می خواست بماند و بخوابد.
اما ناگهان این فکر از خاطرم گذشت که چرا فقط می گویند کودکان کار؟
الان که من اینگونه هستم چند صد یا چند هزار نفر دیگر در همین کشور خودمان و شاید میلیون ها نفر در سراسر دنیا وضعیتی شبیه به من دارند. نمی خواهند بروند. می خواهند حداقل امروز را که معلوم نیست به چه خاطر خلق پایینی دارند و حال و حوصله ندارند در خانه بمانند استراحت کنند اما شرکت ها، صاحب کارها، دولت ها و بیمه ها اجازه اینکار را نمی دهند. شاید اگر اجازه داشتند تا استراحت کنند، هم امروز را با کیفیت پایین نگذرانده بودند و هم فردا می توانستند کارایی چندین برابری داشته باشند. خلاقیت بیشتر، بهره وری بالاتر و ...
خب چه فرقی بین کودکی و بزرگسالی که مجبور است کار کند وجود دارد؟ چرا به او نگوییم بزرگسال کار ؟
اصلا و اصلا اصلا نمی خواهم ترویج تنبلی کنم، اصلا نمی خواهم افسردگی و تن پروری را توجیه کنم. فقط سوالی دارم که چرا ما انسانها نهادها و قوانینی درست کرده و می کنیم که دست و پای خودمان را می بندد و رضایت و سلامت ما، در اولویت قوانین آن نیست. ما بیمه را تشکیل داده ایم اما او حواسش به سلامتی ما نیست. حتما باید کارمان به بیمارستان و درمانگاه بکشد تا او خرجمان کند اما حاضر نیست تا وقتی سالم هستیم یک ریال هم برای پیشگیری از بیماری خرج کند.
حکایتی می خواندم که درست زبان حال من است :
تصور کنید، مردی که همسرش به شدت بیمار است و چیزی به مرگش نمانده. تنها راه نجات یک داروی بسیار گران قیمت است که در شهر فقط یک نفر هست که آن را می فروشد. مرد فقیر داستان ما، هیچ پولی ندارد، هیچ آشنایی هم برای قرض گرفتن ندارد. به سراغ دارو فروش می رود و التماس می کند. به دست و پایش می افتد و عاجزانه خواهش می کند آن دارو را برای همسر بیمارش به عنوان وام یا قرض به او بدهد. دارو فروش به هیچ وجه راضی نمی شود. به هیچ وجه. حالا مرد ما دو راه دارد. یا دارو را بدزدد و یا نظاره گر مرگ همسرش باشد. مرد دارو را شبانه می دزدد و همسرش را از مرگ نجات می دهد. پلیس شهر او را دستگیر می کند.
کلبرگ، روانشناس و نظریه پرداز بزرگ قرن بیستم، با طرح این داستان از مردم خواست به دو سوال جواب دهند:
1- آیا کار آن مرد درست بود؟
2- آیا برای این دزدی، مرد باید مجازات شود؟ چرا؟
داستان معروف کلبرگ تمام بزرگان دنیا را به چالش کشید. وی پس از طرح آن گفت از روی جوابی که می توانید به این سوال بدهید من می توانم میزان هوش و شعور اجتماعی شما را تشخیص دهم و مهمترین قسمت این سنجش، پاسخ به سوال "چرا" در سوال دوم بود. هر کس جواب متفاوتی می داد. حتی سیاستمداران بزرگ دنیا به این سوال پاسخ دادند:
-آری، باید مجازات شود، دزدی به هر حال دزدی است.
- زیر پا گذاشتن مقررات، به هر حال گناه است. فارغ از بیماری همسرش.
- کار آن مرد درست نبود اما مجازات هم نشود. زیرا فقیر است و راهی نداشته.
اما هنگامی که از گاندی این سوال را پرسیدند، پاسخ عجیبی داد. گاندی گفت کار آن مرد درست بوده است و آن مرد نباید مجازات شود. چرا؟ زیرا قانون از آسمان نیامده است. ما انسان ها قانون را وضع می کنیم تا راحت تر زندگی کنیم. تا بتوانیم در زندگی اجتماعی کنار هم تاب بیاوریم. اما هنگامی که قانون منافی جان یک انسان بی گناه باشد، دیگر قانون نیست. جان انسان ها در اولویت است. آن قانون باید عوض شود. گاندی گفت انسان بر قانون مقدم است.
کلبرگ پس از شنیدن سخنان گاندی گفت بالاترین نمره ای که می توان به یک مغز داد همین است.
بهرحال قانونی که به انسانها اجازه استراحت نمی دهد، قانونی که حال و روز انسانها را مد نظر قرار نمی دهد، قانونی که تنها تعداد ساعات کار برایش مهم است نه کیفیت آن، قانونی که روز به روز انسانها را از شفقت و مهربانی دورتر می کند، قانونی که انسانها را روز به روز افسرده تر می کند به چه کار می آید.
و در آخر دوست دارم بگویم که اگر قانون، مهربانی و شفقت نمی شناسد، شما خودتان مشفق و مهربان باشید. حداقل روزی که مجبور هستید با حالی مثل امروز من سر کار بروید، سعی کنید حال بدتان را بپذیرید، کمتر به خودتان گیر بدهید و کمتر خودتان را سرزنش کنید.
باشد که روزی شاهد دیدن قوانینی انسان گرایانه تر باشیم.