امروز داشتم به دلایلی فکر میکردم که نمیخوام کتابمو به انتشاراتی ها بدم تا چاپش کنن.
«ارث»
وقتی بعد از روز کاری سخت، درخت جلوی ایستگاه بی آر تی رو بغل کردم، دوست داشتم دونه دونه ی کاشی های پارک رو قدم بزنم و زندگی رو تحربه کنم. میخواستم به آسمون ابری نگاه کنم و با ابرها هم پرواز شم. به صدای عروس هلندی و پرهای زردش خیره بشم. نفس بکشم و توی هوای تابستونی بستنی قیفی سی هزار تومنی بخورم و آیس لاته، توی پاییز شمع روشن کنم و قهوه بنوشم.
همه ی خوشی ها تا جایی هستن که ظرفیتش رو داشته باشم و من و بدنم نمیتونیم ظرفیت کافی برای بعد از مرگمون داشته باشیم. وقتی مردم از من چی باقی میمونه؟ روان نویس هایی که همیشه کنارم بودن؟ دفترهای توی کتابخونه؟ کتاب های انگلیسیم؟
زمان دشمنه. برای جاودان موندن. توی دنیایی که همه چیز تحت کنترلت نیست. به درختی که بغل میکردم نگاه کن، هرس شده. به کاشی های خاکی و آسمون پر از گرد و خاک نگاه کن؛ چطوری بچه های 4 ساله میتونن امید پیدا کنن؟ افسانه ی بابا نوئل برای اونا واقعیه و اگه دیدن اتفاقی نیوفتاد چی؟ اگه نشد از آسمون شکلات بباره؟ اگه از مچ دستم پر درنیومد؟ اگه توی آستینم گل رشد نکرد؟ اگه نشد کتاب ها پرواز کنن؟

اگه من برم، تمام آدم هایی که کتاب من دستشونه وارث من میشن و با هم دنیا ها رو سفر میکنیم. رویا و امیدشون زنده خواهد موند. با هم می خندیم، فحش میدیم و گریه میکنیم.
کتابا بهترین دوستن؛ آره. ولی کتاب، آخرین نفس نگه داشته ی اوناس. نویسنده ی کتاب قبل از نوشتن، نخواسته تنهات بزاره. اگه نویسنده ها و هنرمند ها از دنیا محو شن، دنیا تموم خواهد شد.