همه چیز از کودکی شروع میشود؛ وقتی که پدر و مادرت روی تو اثر میگذارند و شکل میگیری.
نیاز دوست داشته شدن را حس میکنی و از همان بچگی انتظار برآورده کردن نیازت را داری. اما بزرگتر که میشوی به این پی میبری که شاید آنها هم نمیتوانند نیازت را برآورده کنند. نمیدانی چرا ولی بزرگتر که میشوی به علت پی میبری. "امکان دوست داشته شدن توسط همه وجود ندارد." آنموقع از تلاش برای دوست داشته شدن دست میکشی و خودی که هستی را بروز میدهی. آدمهای اطرافت هم خودشان را نشان میدهند. میبینی پیش بعضی امنیت نداری و لازم است فاصلهات را با آنها حفظ کنی.
"کسی که خودش را دوست دارد چکار میکند؟"
اول کمی از خودش را نشان میدهد تا ببیند طرف مقابل چه واکنشی نشان میدهد.
دوم کم کم از او فاصله میگیرد یا به او نزدیکتر میشود.
اگر نزدیکتر شدن باعث احساس نا امنی شد، دیگر از تلاش دست میکشد.