بیا تصور کنیم یکی طوطی ها روی دستم نفس نفس نکشید و بعد بیهوش شد که فکر کردی مُرده.
بیا تصور نکنیم جنبهای از شخصیتت پذیرش مرگه.
بیا تصور نکنیم بعد از 5 ساعت، تازه روزتو شروع کردی و سردرد داری.
بیا تصور کنیم که چیزی هنوز توی زندگیت هست. چه چیزای خوشحال کنندهای توی دنیا وجود دارن! صدای پلی لیستی که میشنوی، طوطیای که روی پاته و منتظر جفتشه، اینکه چقدر امتحان چیزهای جدید هیجان انگیزه! اینکه الان میخوای بنویسی و ممکنه تا نیمه شب بیدار بمونی.
چشماتو ببند، چقدر فیلم از دنیایی تموم شده دیدی؟ سریال Last of Us تو رو به خودت نیاورد؟ اگه بدترین اتفاق هم بیوفته و یکی از طوطیها بمیرن، زندگی هنوز جریان داره و جا برای طوطی های جدید هست. تو هیچوقت نمیدونی که چه چیزی رو نمیدونی و اتفاق هیچموقع خبر نمیده. پرندهها بهت خبر آزادی و پرواز میدن! اگر هم طوطی مُرد، میتونی پرستار طوطیهای دیگهای که بهت نیاز دارن باشی.

توی مطب دامپزشکی، یه زن و شوهر پیر با دوتا سگ دیدم، حتما بچه هاشون سر و سامان گرفته بودن و حالا مراقب حیوونا بودن... از فنچ ریزی که یه مرد با پای لنگان آورده بود تا سگ و گربه و طوطی.
از شما چه پنهون، یاد داستان های جناییم افتادم. شاید تصور زجر دادن حیوانات سخت باشه برای من، ولی چطور میتونه کسی از این خط قرمز رد بشه...؟
پی نوشت: طوطی ِ بال شکسته، امروز مُرد 😭