ویرگول
ورودثبت نام
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینیمن حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینی
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

صدفی بی‌صدا 🐚

قدم هایی آرام برمیدارم. باد، شن و ماسه‌های جلوی پاهایم را حرکت می دهد و موج دریا آنها را خیس میکند. اینجا ماهی ها و پرنده ها و یک خدا هستند و من تنها نیستم! نه، فکر نکنید دلم گرفته است! اینجا کسی زیاد دلش نمی گیرد. فقط گاهی ممکن است دلش پرواز بخواهد.

آسمان صاف و بدون ابر است. خورشید تازه درحال غروب کردن است. آدم ها می گویند غروب خورشید غم انگیز است. یعنی من الان با دیدن غروب خورشید غمگین شوم؟

روی شن ها می نشینم و دستم را روی شن ها می کشم. از زیر دستانم صدفی کوچک نمایان می شود. صدفی سفید با رگه های آبی! خوب نگاهش میکنم. دهانم باز می شود: " صدف کوچولو؟ از ماجراهای دریا و ساحل و موج ها برایم بگو. چند نفر تا الان با غروب خورشید احساس دلتنگی کرده اند؟ به افق دریا خیره شده اند؟ تا حالا چند نفر لبخند زنان در دریا شنا کرده اند؟ آیا آبی ِ دریا، پاکی آن، تلألو نور خورشید در آب و زلالی اش به عمق دلشان نفوذ کرد؟ آخر میدانی... داشتن دنیایی با دل هایی تاریک و کدر ترسناک است. بگذار واضح تر بگویم. انگار که یک صدف کوچک مثل تو را، با همه ی زیبایی ات، با همه ی ظرافتت، زیر پاهایشان بگذارند و له کنند و تو خرد و خردتر شوی... خرده هایت را بردارند و بسوزانند و تو بیشتر درد بکشی... خاکستر سوخته هایت را در دریا بریزند و هر قسمتت را جایی دفن کنند... بله! تو در دریا دفن میشوی و ما در زمین.

خورشید کمی پایین تر رفت و ستاره ای نمایان شد! چطور منظره ای به این زیبایی آدم ها را غمگین میکند؟ صدف را کف دستانم می گذارم، می ایستم، آرام با دستم تمیزش میکنم و شن های اضافی را از رویش کنار میزنم.

صدف ِ سفید؟ نگاه کن! گروهی پرنده در آسمان پرواز می کنند! بعضی اوقات حس میکنم پرنده ها رابطه ی نزدیکی با بادها دارند! چون از سپردن خودشان به باد لذت میبرند! با این کار استراحت می کنند! زبان پرنده ها را بلدی؟ میدانی... ما آدم ها بعضی اوقات از این کره ی خاکی خسته میشویم... و از خدایمان میخواهیم پرنده شویم! خواسته ی عجیبیست! میدانم!

شاید بپرسی چرا نمیخواهند ماهی شوند؟ یا صدف؟ یا مرجان؟ خودم هم نمیدانم! اما اگر از من بپرسی، من دوست داشتم ماهی شوم! چون نمیخواهم در باد زندگی کنم. چون نمیخواهم خودم را به دست باد بسپارم. دوست دارم آزاد باشم و هرجایی که میخواهم بروم. آن کوه ها را میبینی؟ زمانی که کوه ها را میبینم، حس میکنم قوی ام! آخرین باری که نشان دادم قوی ام، زمانی بود که جرئت کردم زندگی ام را طوری صرف کنم که خدا میخواهد! من قوی ام! نه؟!

نمیدانم چطور سر از اینجا درآوردم! چطور شد که به ساحل دریا آمدم و به تو نگاه کردم! حالا هم دارم با تو حرف میزنم! سکوت هایت را برای من نگهدار چون الان فقط من میخواهم حرف بزنم.

اوه! میبینی؟! شال گردنم هوای پرواز دارد! به نظرت عجیب نیست؟! شال گردن سُرخ ِ من! متأسفم. نه پاهایم میتواند تو را همراهی کند نه گردنم! پس باید مدتی حسرت بخوری... نگران نباش، بعد از مدتی یادت میرود. من به تو نیاز دارم! پس باید همینجا دور گردنم بمانی.

حالا نصف خورشید در آب فرو رفته است. و من تنها هستم. صدف ِ سفید؟ حرفی نمیزنی؟ آدم ها بعضی اوقات حرف هایی میزنند که بعد، از گفتنشان پشیمان می شوند. حالا حرف بزن... حرف بزن... صدف همچنان سکوت کرده ای؟ شاید ماهیت ِ تو همین است!"

موج دریا با قدرتی زیاد به سمتم می آید. خم میشوم و صدف را روی شن ها میگذارم. سرجای خودش. موج قدرتمند آنرا با خود میبرد. میبرد تا صدف کوچولو حرف هایم را به گوش ماهی ها برساند و ماهی ها هم حرف هایم را به خدا بگویند. تو چه میدانی؟! شاید روزی ماهی شدم!

با قدم هایی آهسته به سمت مناجات، تنهایی و شب برمیگردم. سرم را میچرخانم. و چشم به دریا میدوزم. حالا میان من و آن صدف فاصله هاییست به بیکرانی ِ آسمان ها و زمین... سرم را بالا میبرم و چشمانم را به آسمان میدوزم. خدایا! امشب میخواهم با تو تنهاییم را ادامه دهم. لبخند میزنم! به خانه میرسم. کلید را درون در میچرخانم و در را باز میکنم. خداجانم سلام!

غروب خورشیددلنوشتهنویسندگیساحلصدف
۸
۴
حدیثه سادات حسینی
حدیثه سادات حسینی
من حدیثه سادات حسینی هستم، عاشق قهوه و بهترین دوستم کتاب! به زبان فارسی و انگلیسی مینویسم. کانال تلگرامم: https://t.me/HadisehWrites
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید