دخترک ۴ ساله قایق دوست داشتنی را درون آخرین بطری ای که داشت گذاشت و روی آب رها کرد.
«برو و تعادلت را حفظ کن؛ برو و صبور باش؛ برو و قایق خوبی باش.»
قایق کوچک داشت روی دریاچه ی مواج با مرغابی هایی که در آسمان ابری در حال پرواز بودند دور و دورتر می شد. به پایین بدن خوش تراش و سفیدش نگاه کرد و نور آشکاری روی آب مواج دید؛ باور نمی کرد که یک روز بتواند روی آب به سلامت شناور باشد.
امواج آب دریاچه بطری شیشه ای را با سرعت حرکت داد. قایق سفید، قایق کاغذی دیگری را با کاغذی زرد و نازک درون بطری ترک خورده ای دید.
قایق سفید با نوکش به قایق شیشه زد و گفت: «من خیلی خوشحالم که در این سفر هیجان انگیز تنها نیستم.»
قایق قدیمی با ضربه های شُل به شیشه اش زد: «بعد از پانزده روز از این شیشه متنفر می شوی.»
قایق کوچک با بی توجهی به چیزی که قایق قدیمی گفت به صخره ی بزرگ جلوی بطری اش نگاه کرد. امواج دو قایق را با شدت هل دادند. قایق قدیمی به صخره خورد و متلاشی شد، اما قایق سفید سفرش را به شکلی متفاوت از قایق قدیمی ادامه داد.

روزها گذشتند، قایق خواست آزاد باشد، هرموقع متوجه آب شفاف همراه با سنگ ها و ماهی های زیرش می شد، می خواست که لذتش را حس کند؛ اما نمی توانست. قایق از بطری شیشه ای متنفر شد. قایق قدیمی حق داشت.
روز دهم، قایق مرطوب با پانزده ترک روی شیشه اش لب ساحل رسید؛ چرا که سخت تلاش کرده بود تا شیشه اش را به هر سنگی که سر راهش بود بکوبد.
مرغابی ها هر روز می آمدند و ماهی و آب از ساحل می خوردند و می نوشیدند. قایق ساکت و عصبانی نوکش را به شیشه زد، اما هیچکدام از آنها به او توجهی نکردند. نوک قایق دیگر صدای تیزی نداشت و هرچه بیشتر به شیشه ضربه می زد، بیشتر تا می شد. تمام بدنش کوبیده شده بود.
صبح بعد، قایقِ بی استفاده دخترک چهار ساله را دید. دختر که از دیدن وضع قایق خشکش زده بود فریاد زد:
«چه بلایی سرت آمد؟ بهت گفتم که تعادلت را حفظ کن، صبور باش و گفتم که قایق خوبی باش.» بطری را برداشت و ضربه ی نرمی بهش زد تا بشکند. تکّه های شیشه را از قایق به درد نخور برداشت و بدنه اش را صاف کرد.
«حالا که تو را در این جزیره دوست خواهد داشت؟ همه به رویت پا می گذارند.» قایق را با دست های لرزان، آرام روی آب گذاشت و به محض اینکه رهایش کرد، چشمانش را بست.
قایق کوچک خیلی خوشحال بود. خیسی آب دریاچه را حس کرد و حالا می خواست هرجایی که می توانست برود. آب دریاچه داشت عمیق و و عمیق تر می شد و قایق خیس و خیس تر. شادی به نگرانی تبدیل شد و نگرانی به ترس. درآخر، قایق سفید غرق شد. به همان سرعتی که قایق قدیمی غرق شده بود.
همین داستان به زبان انگلیسی 👆