از نوشتن کم خسته شده بودم، از اینکه چطوری بقیه میتونن رمانشونو کامل کنن ولی نوشتنم به خودم رفته، کمگوییم رمانمو کوتاه کرده.
اینجور موقع ها بقیه به ذهنشون میرسه که یه کاری کنن بیشتر بنویسن؛ برای همین اتفاقاتی رندوم برای کاراکتر طراحی میکنن که به داستان معنی پرباری نمیده.
وقتی یکی از روخوانهام بهم فیدبک داد، به این فکر افتادم که چرا واقعا کاراکترهام و زندگیشونو نشون ندادم؟ اگه کسی توی دنیا دوست داشت داستانش گفته شه، هیچ اتفاقی که به هدف داستان کمک میکرد رو نادیده میگرفت؟
اینکه چطور به اینجا رسیده، انگیزش از کارایی که میکنه واقعا چیه و تصمیم های درست و غلطشو باید نشون بدم.
پس بهترین کار برای زیادتر نوشتن، طول دادن داستان نیست. این کار برای همه راحته.
نکته عمیقتر کردن داستانه، اینکه چرا اتفاقاتی که میوفته برای کاراکتر مهمه؟
بعد از اینکه امروز کتاب فردریک بکمن رو خریدم و ویرایش چندم رمانمو توی کافی شاپ انقلاب تموم کردم،

کاغذهای A4 ارزون خریدم تا با کودک داستانم رابطه بیشتر و مهمتری برقرار کنم، توی رمانم نباید با ذهن آگاه و 28 ساله مینوشتم، جای حرف زدن کودک درونم بود. پس، قراره قسمتهای مهم داستان رو با دستی که باهاش نمینویسم، بنویسم.
این رمان با بهترین کیفیتی که ممکنه به دست کل دنیا میرسه؛ هر چندسالی که طول بکشه. توکل به خدا.
