یه نگاه به بیلبوردهایی که توی سطح شهر نصب شدهن بندازید. یک کلمه حرف حساب اگه دیدید، من رو هم خبر کنید. یه مشت اراجیفن. سگهای کثیفی که دارن له له میزنن برای پولدار تر شدن، حقوق میدن به سگهای دیگه ای که براشون دم تکون میدن، تا یکی دو جمله قافیه دار با طرح های زپرتی بنویسن روی اون صفحه های بزرگ. وقتی می بینمشون حالت تهوع میگیرم. باید از چند تاشون عکس بگیرم و موقعی که میخوام تعمدا بالا بیارم بهشون نگاه کنم.
از همه بدتر بیلبوردهای حکومته. با اون شعارهای پوسیده و به درد نخورشون. البته از حق نگذریم گاهی اوقات هم چهار کلمه حرف حساب روی بیلبوردها پیدا میشه. اما خب چهار سالی یک بار اتفاق میوفته. بقیه شون یا انقدر کلیشهای ان که به درد لای جرز میخورن یا اینکه انقدر پرت و پلان که وقتی می بینمشون دلم میخواد برم شکایت کنم که چرا با مالیاتی که من میدم تصمیم گرفتن همچین چیزی رو روی بیلبورد بزنن.
صبح بیدار شده، برای خودش چایی دم کرده، نشسته پشت میزش، به دیوارهای اتاقش زل زده، صدای زنش رو میشنوه که داد میزنه: “رحیییییم! بیا صبحونه آماده ست.” هول هولکی چهار تا کلمهای که به ذهنش رسیده رو نوشته روی کاغذ و بعد از ظهر همون روز اون رو برده داده به رییسش و رییسش هم که از خودش کودن تره، وقتی دیده جمله هاش قافیه دارن، بهبه و چهچه ای کرده و مرد قصه ما هم دمی تکون داده و شاید حتی ترفیع گرفته و شده مدیر بخش تولید آشغال. حالا نوبت میرسه به کسایی که برای آشغال ها طرحی میکشن از اون زننده تر. مرد که اونقدر نیشش بازه بعد از خرید، که میترسم دهنش جر بخوره، کنار بچهها و همسرش که از خودش نیششون باز تره، وایساده و یه بلیت هواپیما یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای دستشه. آخه یه نگاه به مردم این شهر بندازید. خستگی و درموندگی و تنهایی رو توی قیافه شون ببینید. چی با خودتون فکر کردید وقتی اون جمله رو نوشتید و تصمیم گرفتید روی اون تخته بزرگ چاپش کنید و بزنیدش همه جای شهر؟ از خودتون خجالت نکشیدید؟
ما کارگرهایی که این بیلبوردها رو نصب میکنن نمی بینیم. صبح که از خواب بیدار میشیم و به سمت محل کارمون حرکت میکنیم، همه این بیلبوردهای احمقانه، خیلی تر و تمیز، همه جای شهر انتظار این رو میکشن که تو برای چند ثانیه هم که شده بهشون نگاه کنی و نفوذ کنن توی مغزت و اون چندرغاز فسفری که توی مغزت مونده رو هم سر بکشن و بعد مثل دیوونه ها بری ازشون خرید کنی. فکرش رو بکنید؛ یکی از خوابش میزنه و آویزون میشه بین زمین و آسمون و اون بیلبوردها رو نصب میکنه. یه مضخرف رو میکشه پایین و یه مضخرف دیگه جاش میذاره. کاری از این پوچتر داریم؟ از این آزاردهنده تر؟
راستی؛ اگه خودتون میتونستید توی سطح شهر، روی یکی از بیلبوردهایی که تعداد زیادی از کسانی که توی شهر زندگی میکنن توی روز اون رو می بینن، یک چیزی بنویسید، اون چی بود؟ اصلاً چرا زحمت نوشتن چیزی رو به خودتون میدادید؟ میتونستید هیچ چیزی ننویسید و یک صفحه سفید جلوی هر کسی که به اون نگاه میکنه بذارید. اصولاً هر چیزی اگر خوب بهش فکر کنی بیمعنا نیست. حتماً معنایی توی این صفحه سفید نهفته ست. برای یکی ممکنه به معنی احترامی باشه که طراح بیلبورد برای اون آدم قائل شده و چیزی روی اون تخته بزرگ ننوشته. ممکنه اعصاب یکی رو خورد کنه و اون روز مدام به این فکر کنه که چرا روی اون بیلبورد هیچی ننوشته بودن؟ منظورشون چی بود؟ و در نهایت، یکی هم ممکنه یاد کفنی بیوفته که پدر یا مادرش رو توش پیچیده ن و توی خاک گذاشتن. متأسفم که این مثال رو میزنم. میخواستم بدونید که با هر چیزی، هر آدمی، فکر منحصر به فردی به ذهنش خطور میکنه. چیزی که حتی شما فکرش رو هم نمیتونید بکنید.
اما اگه میخواستید واقعاً یک جمله بنویسید چی؟ فکر میکنید کسی پشیزی ارزش برای حرفی که نوشتید روی بیلبورد قائل میشه؟ یا لعنتی میفرسته به جد و آبادتون و نفرینتون میکنه؟ اصلاً چرا فکر میکنید حرفی که نوشتید حقیقته؟ اصلاً حقیقت چیه؟ مثلا، بیاید فرض کنیم نوشتیم که ”با سالمندان مهربان باشیم.” آیا این جمله همیشه درسته؟ اصلاً چرا باید باهاشون مهربون باشیم؟ یه پیرمرد چه فرقی میکنه با یه جوونی که هنوز هزار تا آرزو توی سرشه؟ یا اصلاً ما مهربون باشیم یا نباشیم چه فرقی میکنه؟ تهش چند سال دیگه میوفتن میمیرن. اگه یه پوچ انگار این جمله رو ببینه، با خودش چی فکر میکنه؟ شاید همون موقع کنار جاده بزنه بغل و خودش رو از روی پل پرت کنه پایین. مادربزرگ پدریم، خیلی خانواده ما رو اذیت کرد. همیشه چوب لای چرخ ما گذاشت. من خیلی وقته که بهش سر نزدم. راستش رو بخواید، دلیلی نمیبینم که برم ببینمش. اصلاً اون میخواد من رو ببینه؟ یا فقط خودش رو به موشمردگی میزنه؟ که وای! نوه های من بهم سر نمیزنن… گاهی اوقات دلم براش میسوزه. خیلی کم، و خیلی به ندرت. اما خب حقیقت داره. میدونید؛ نمیدونم چه زندگی ای رو گذرونده که در نهایت به همچین آدمی تبدیل شده.
باید از این به بعد اگه خواستن بیلبوردی رو جایی نصب کنن، یه مشورت با من بکنن. اکثر قریب به یقینشون رو رد میکنم. مگر یکی دو تاشون خوب باشن هر سال. بعضی از طراحاشون رو که میفرستم اردوگاه کار اجباری، بلکه دست از این کارهای زشتشون بردارن. یعنی بالاخره یک روزی دست از سر کچل ما برمیدارن؟ میذارن یه نفس راحت بکشیم؟