توی گرگ و میش صبح، از خواب بیدار شدم. پنجره را باز کردم. هوای دلپذیری بود. نسیم خنکی می وزید که روزم را می ساخت. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم دوربینم را بردارم و به ساحل بروم. ساحل باید دیدنی باشد.
در ساحل، صدها مرغ دریایی، به صورت پراکنده، بر فراز اقیانوس، در حال پرواز بودند. پروازشان هیچ نظمی نداشت. هر کدام به سمتی پرواز می کرد. انگار هر کدام دنبال گمشده خود بودند. خورشید طلوع می کرد و انعکاسش درون آب افتاده بود. اقیانوس خروشان نبود و امواج آب، خیلی آرام، روی شن های ساحل می لغزیدند. صدای آب و نسیم خنکی که می وزید، آرامشی وصف نشدنی در درون من ایجاد کرده بود. دست آخر، از کیف کمری ام دوربینم را در آوردم و از آن صحنه عکس گرفتم.
وقتی به خانه برگشتم، پدرم روی نیمکت چوبی، توی حیاط، نشسته بود. کنارش نشستم.
- صبحتون بخیر پدر!
- صبح بخیر.
- چقدر امروز هوا خوبه!
- همینطوره.
- زودتر از شما از خواب بیدار شدم و به ساحل رفتم. گفتم شاید بتونم عکس خوبی بگیرم.
- که چاپ کنی توی مجله؟
- بله پدر.
دوربینم را در آوردم و عکس هایی که گرفته بودم را به پدر نشان دادم. به عکس ها خیره شده بود و چیزی نمی گفت. انتظار داشتم لبخندی به لبش بنشیند و از تماشایشان لذت ببرد. اما اینطور نبود. چیزی در درونش داشت او را عذاب می داد. از چهره اش می توانستم این را بفهمم. ناگهان دست هایش را روی سرش گرفت و فریاد زد: سنگر بگیرید! آمریکایی ها حمله کردن!
از روی نیمکت بلند شد و لنگ لنگان در فاصله ای کوتاه راه رفت و سپس به زمین افتاد. روی زمین می خزید.
کنارش زانو زدم و به او گفتم: پدر جنگ تموم شده! خیلی وقته! پاشو پدر!
به حرف هایم گوش نمی داد. انگار که صدایم را نمی شنید. همچون ماری که می خواست از دست عقاب ها جان سالم به در ببرد، روی زمین می خزید. مثل بچه ها، همراه او، دوربین به دست، روی زمین دراز کشیدم و سینه خیز رفتم. بغض گلویم را می فشرد. با صدایی که گوش خودم را هم کر می کرد، فریاد کشیدم: بروید گم شوید آمریکایی های عوضی! از جون ما چی میخواید؟! مگه از روی جنازه من رد شید که دستتون به پدرم برسه!