قبل از اینکه در مورد داستان نویسی صحبت کنم، میخوام در مورد نوشتن باهاتون حرف بزنم. از عید امسال شروع کردم به نوشتن. داستان مینویسم یا جستاری شبیه به این چیزی که الان دارم می نویسم. وقتی می نویسم، توی ذهنم کلنجار میرم با یک موضوع. هر چیزی ممکنه باشه. هر چقدر بیشتر می نویسم، ذهنم به چیزهای بیشتری میرسه و از زوایای مختلفی به اون موضوع نگاه می کنم. برای همین ممکنه پراکنده بنویسم و حرفهای ضد و نقیض بزنم. شما به دل نگیرید. اگه صلاح میدونید، یا باعث میشه نفس راحتی بکشید، میتونید هر چی فحش و ناسزاست توی نظراتتون نثارم کنید.
نوشتن شبیه به اینه که توی انبار کاه دنبال یک سوزن بگردی. یا اینکه انباری رو باز کنی و هر چی خرت و پرته بریزی بیرون چون داری دنبال یه نامهای میگردی که سی سال پیش، معشوقه دوران دانشگاهت، برات نوشته بوده. دونه دونه جعبه های خاک خورده رو در میاری و توشون رو نگاه میندازی. توی اکثرشون هیچی نیست. تمام چیزهایی رو پیدا میکنی که دلت نیومده بریزیشون دور و همینطوری توی انباری ذهنت خاک خورده ن و چند سالی یک بار بهشون برمیخوری و با خودت میگی: “که اینطور! آره یادمه. ولی نمیفهمم برای چی.“ بعد دوباره با خودت فکر میکنی که: "نندازمش دور؟" از خیرش میگذری و همونطوری میذاریش دوباره توی جعبه و درش رو میبندی. تمام روز به همین کار ادامه میدی. تهش ممکنه نامه رو هم پیدا نکنی. یادت رفته باشه که خیلی وقت پیش انداختیش دور و یادت نمیاد که توی اون نامه چی نوشته شده بوده. یا اینکه پیداش میکنی و شروع میکنی به خوندنش. یاد دوران دانشگاه میوفتی. آه و اوهی میکنی و خط به خط با دقت میخونی. نمیدونم داری دنبال چی میگردی. ممکنه یه قطره اشک بخاطر احساساتی که اون موقع داشتی بریزی. ممکن هم هست که وقتی پیداش کردی، بفهمی که چیز خاصی نبوده، و اون شوقی که داشتی موقعی که دنبالش میگشتی، کاملاً از بین بره و با خودت بگی: “کاش اصلاً پیداش نمیکردم.”
تجربههای مختلفی که توی زندگیمون داشتیم، نشسته ن توی یک ورزشگاه صد هزار نفری. وقتی صفحه سفید جلوته و مداد رو گرفتی دستت، هر کدومشون خودشون رو به آب و آتیش میزنن تا تو به یادشون بیوفتی. یه مشت موجود تنهان. خیلی هاشون ممکنه هیچ موقع به یادت نیان و انقدر افسرده بشن که یه گوشه کز کنن و پتو رو بکشن روی سرشون و دیگه هیچ امیدی نداشته باشن که تو یه روزی بهشون فکر کنی. اونهایی که برنده میشن، خیلیاشون رو همون لحظه پرت میکنی همونجایی که بودن و با خودت میگی: “خب که چی؟” همه ذوقی که داشتن رو در لحظه کور کردی. دوباره باید بشینن یه گوشه و بپرن بالا پایین تا تو بالاخره یه روزی دوباره به یادشون بیوفتی اما دوباره همونطوری سرشون بخوره به سنگ. بعضی هاشون رو میگیری توی دستت، از زوایای مختلف بهشون نگاه میکنی، زیر و روشون میکنی، و قلبت تندتر از همیشه میزنه. انگار که گنجی رو پیدا کردی. اونها هم میچسبن به دستت و رهات نمیکنن. چشماشون رو میبندن و در آغوشت جا خوش میکنن.
جستار نویسی کار خیلی راحتیه. فقط کافیه بذاری هر چیزی که به ذهنت میرسه جایی برای خودش روی کاغذ سفیدت پیدا کنه. اون وقت خودت هم تعجب میکنی و نگاه میکنی به کاغذ روبروت و با خودت میگی: “یعنی اینا رو من نوشتم؟” معجزه نوشتن همینه. زوایایی از خودت رو می بینی، که هیچ وقت ازشون با خبر نبودی. نمیدونستی هنوز یه جایی از وجودت هستن و منتظرن تا تو بنویسیشون.
برعکس، داستان نویسی کار خیلی سختیه. میدونید؛ همیشه یه صحنه ای توی ذهنم میاد اما ادامه دادنش و کامل کردن طرح داستان کار حضرت فیله. اما همون صحنه ها، روحت رو قلقلک میدن و مو به تنت سیخ میشه و فکر میکنی چیزی رو پیدا کردی که همه دوست دارن بشنون. از اون بدتر اینه که تازه باید کلی صبر و حوصله به خرج بدی و روزهای متوالی بشینی بنویسی تا تهش خدا میدونه کسی اصلاً تره ای هم برای داستانت خورد کنه یا نکنه. با خودت میگی: “کی همچین داستان احمقانهای رو میخونه؟” یا اینکه ”اصلاً چی میخواستم بگم؟”
خیلی مهمه که همونطوری که حرف میزنی بنویسی. منظورم اینه که بی خودی از کلمات قلمبه سلمبه استفاده نکنی و وقتی کسی نوشته ت رو میخونه، احساس کنه روبروش نشستی و داری باهاش حرف میزنی. منظورم اینه که وقتی میخوای بگی: “اسهال شد.” نگی: “لینت مزاج گرفت.” البته اگه واقعاً به جای اسهال میگید لینت مزاج، نوش جونتون؛ استفاده کنید ازش. منظورم اینه که هیچ موقع اسهال رو پاک نکنید و توی لغتنامه بگردید دنبال یک کلمه جایگزین.
اما این هم مهمه که حرفی که میخواید بزنید رو به بهترین شکل ممکنش بنویسید. اگه جملهای توی نوشته تون، کاملاً بیربطه، حذفش کنید. مثلاً شما نمیدونید من توی همین متن ذهنم به چه چیزهایی که نرسیده بود. در نهایت خوانندهای قراره نوشته تون رو بخونه و شما میخواید که نوشته تون انسجام داشته باشه و جملهها حوصله سر بر و زائد نباشن. مثلاً اگه میخواید بنویسید: “نشست روی صندلی.” به جاش میتونید یه کم سلیقه به خرج بدید و بنویسید: “باسن بزرگش رو گذاشت روی صندلی.”
توی این مدت، مهمترین چیزی که فهمیدم اینه که اگه شروع کنی به نوشتن و از جوهری که روی کاغذ میشینه نترسی، چیزهایی می نویسی که ممکنه خیلی شگفت زده ات بکنه. معمولاً ذهنت راهش رو پیدا میکنه. میدونه چطوری بره توی اعماق وجودت و حرفی که میخوای بزنی رو به صورت داستان در بیاره. برای همین مهم نیست از کجا شروع میکنی. فقط کافیه بنویسی.