ویرگول
ورودثبت نام
شمعدونی
شمعدونی
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

دنیای بچه ها

کوله پشتی رنگ و وارنگ و کوچیکش رو میندازه روی کولش و دست مامانش رو میگیره تا بره مدرسه. مامانش براش نون پنیر سبزی درست میکنه که توی زنگ تفریح بخوره. توی زنگ تفریح دست بچه‌های دیگه رو نگاه میکنه که مامانشون براشون سالاد الویه، ماکارونی یا کتلت درست کرده. حسودیش میشه. روش نمیشه لقمه ش رو از توی کیفش در بیاره و بخوره. میره خونه و به مامانش کلی غر میزنه که این لقمه ها که به من میدی چیه! روز بعد مامانش براش سالاد الویه درست میکنه. میذاره لای نون باگت و اون هم با ذوق و شوق میذاره تو کیفش تا زنگ تفریح بخوره. سر کلاس درس، به خانوم معلم گوش نمیده و همه حواسش به ساعته که کی زنگ تفریح میخوره. زمان خیلی کند میگذره و کلافه اش میکنه. زنگ تفریح که میخوره، از توی کیفش لقمه ش رو در میاره و سرش رو میگیره بالا و همینکه میاد گاز بزنه، می بینه که دست یکی از دوستاش، لقمه کباب و گوجه است. میره یه گوشه می شینه لقمه اش رو میخوره و دوباره میاد می شینه سر کلاس. پشت نیمکت کوچولویی که ته کلاسه. خانوم معلم همیشه کلی آرایش میکنه و میاد سر کلاس. رژ لب قرمز جیغ میزنه؛ مژه هاش فر خوردن و عینک ته استکانی میزنه. عینک رو هم میذاره پایین دماغش و هر از چند گاهی با نوک انگشتش عینک رو هل میده که بچسبه به صورتش. قیافه خانوم معلم با اون عینک ته استکانیش خیلی بامزه میشه. یاد مادربزرگش میوفته که اون هم همین عینک ته استکانی رو میزنه. از حرفای خانوم معلم چیزی سر در نمیاره. از پنجره بیرون کلاس رو نگاه میکنه. بچه‌های اون یکی کلاس دارن ورزش میکنن. دور زمین میدوعن. دیگه خسته شدن و خیس عرقن و یکیشون هم افتاده زمین و داره نفس نفس میزنه. خانوم معلم ورزش میره پیشش. نمیدونه چی بهش میگه ولی دختره از روی زمین پا میشه و میره روی نیمکت می شینه. اون هم دوست داره بره بیرون. خیلی تر و فرزه. یه سیخونک به بغل دستیش که داره به حرفای خانوم معلم گوش میده میزنه و با تکون دادن ابروهاش بهش میگه که بیرون رو نگاه کنه. بغل دستیش اخم میکنه و دوباره به حرفای خانوم معلم گوش میده. با خودش فکر میکنه چه ادا اطواری در میاره دوستش. اصلاً چرا پیشش نشسته؟ دوست داره جاش رو با جلوییش عوض کنه. این حرفای خانوم معلم چرا تموم نمیشه؟ چرا دست از سر ما بر نمیداره؟ به ساعت دیواری بالای سر خانوم معلم نگاه میکنه. هنوز نیم ساعت مونده. دوباره از پنجره به بیرون نگاه میکنه. کسی دیگه توی حیاط نیست. همه رفتن. کجا رفتن؟ نکنه دختره حالش بد شده باشه و معلم کلاس رو تعطیل کرده باشه؟ دستش رو میکنه توی کیفش و لباس ورزشی اش رو در میاره میذاره زیر میز. زنگ بعد نوبت اوناست تا برن توی حیاط و ورزش کنن. بدوعن دور حیاط؛ طناب بزنن و… یکی میاد و در کلاس رو میزنه. خانوم معلم یه چیزی روی کاغذ روی میزش می نویسه و میره در رو باز کنه. در رو باز میکنه و خانوم ناظم با اون سگرمه های توی هم رفته ش بیرون دره. یه چیزی در گوشی به خانوم معلم میگه و خانوم معلم در جوابش میگه: “باشه حتما.” چیزی سر در نمیاره ولی داره از کنجکاوی میمیره. قراره فردا تعطیل بشه؟ اگه بشه که خیلی خوب میشه! میتونه بره با بچه‌های همسایه توی کوچه وسطی بازی کنه. خیلی بیشتر از مدرسه خوش میگذره. پسر همسایه بغلیشون خیلی زورگوعه. همیشه توی بازی‌ها جر زنی میکنه. کسی هم جرأت نمیکنه که بهش چیزی بگه. چاقالوعه. هر چی مامانش بهش میده رو میخوره. حتی وقتی میاد توی کوچه یه لقمه دستشه و وسط بازی هم میره خونه تا یه چیزی بخوره و دوباره برگرده. لقمه های بقیه بچه‌ها رو هم میقاپه. یکهو صدای زنگ رو میشنوه. از جاش بلند میشه تا از نیمکت بره بیرون. بغل دستیش سر میز میشینه و داره هنوز یه چیزی توی دفتر سیمیش می نویسه. با لگد میزنه بهش که بلکه از جاش بلند شه. دوستش هم عصبانی میشه و لگدش رو با لگد جواب میده و بدون اینکه سرش رو بیاره بالا به نوشتن ادامه میده. آخ! چقدر این نیمکت ها کوچیکن. چند ثانیه صبر میکنه ولی وقتی می بینه دوستش قرار نیست از جاش بلند شه، هر طوری شده، از جلوش رد میشه و از نیمکت میاد بیرون. میدوعه که بره توی حیاط. توی راه خانوم ناظم نگهش میداره و میگه: “دختر! ندو توی راهرو.” الکی میگه چشم و بعد چند قدم آروم آروم برمیداره و همینکه به جایی میرسه که دیگه ناظم نمی بینتش دوباره شروع میکنه دوعیدن. توی حیاط با بچه‌های اون یکی کلاس حرف میزنه. ازشون در مورد دختری که حالش بد شد سر کلاس ورزش میپرسه. اونا هم میگن حالش خوبه و توی کلاس نشسته. همونقدر که وقتی توی کلاس نشسته زمان کند میگذره، زنگ تفریح خیلی زود تموم میشه. پاهاش رو محکم میکوبه روی زمین و راه میره و سرش رو انداخته پایین. خانوم ناظم رو توی دفترش می بینه با چهار تا بچه که روبروش دست به پشت وایسادن. به یکی از دوستاش که توی دفتر ناظمن چشمکی میزنه و میره سر کلاس. دوستش هنوز نشسته پشت نیمکت و داره توی دفترش چیزی می نویسه. دیگه ازش نمیخواد که بره کنار و دوباره همونطوری خودش رو جا میکنه توی نیمکت. با اخم و تخم به دوستش نگاه میکنه. دست به سینه می شینه. [...]

خانوم معلمدخترراهروناظمزنگ تفریح
قطره ای در دریای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید