ویرگول
ورودثبت نام
شمعدونی
شمعدونیقطره ای در دریای زندگی
شمعدونی
شمعدونی
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

سردرگمی

هر روز صبح که از خواب بر می خیزم، تمام امیال و خواسته های دیروز را از یاد برده ام. حتی هر آنچه که از آن نفرت داشتم یا از آن پرهیز میکردم در نگاهم دیگر آنچنان رقت انگیز یا قبیح به نظر نمیرسند. گاه ترس های گذشته در نظرم مضحک به نظر می آیند و خودم را بخاطر زمان از دست رفته سرزنش میکنم.

لکه ای بزرگ، بر افکارم سایه انداخته است و هیچ رشته منطقی ای از افکار وجود ندارد که برای برخواستن از خواب انگیزه ای در من ایجاد کند. به گمانم هر شب که به خواب میروم، جایم را با کسی در این جهان عوض میکنم. روزی تاجری هستم در پی اندوختن مال و منال و روزی نویسنده ای که سخت در پی نوشتن است تا سری میان سرها پیدا کند. و اما روزی دیگر مثل یک راهب کنج عزلتی بر می گزینم و تحمل دیدار با احد الناسی را ندارم و روزی شبیه به عاشق پیشه ای، که انتظار محبوب را می کشد و در غم فراق یار، اشک می ریزد.

پاک عقلم را از دست داده ام و سر از هیچ چیز در نمی آورم. انگار که هیچ بنیانی، هیچ پایه ای که در این روزهای طوفانی و خانمان سوز تکیه گاهم باشد وجود ندارد. انگار که در تلاشم جواب این سوال را بدهم که "من چرا اینجا هستم؟" اما هر بار به جوابی سست تر و بی اساس تر می رسم. به راستی من چرا اینجا هستم؟

خوابسردرگمی
۰
۰
شمعدونی
شمعدونی
قطره ای در دریای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید