از نقاب روی صورتت خسته شدم. متنفرم از اینکه توی چشمام نگاه می کنی و بهم دروغ میگی. از خنده های الکیت. از چهرهی ساختگیت. چی رو از دست میدی اگه خودت باشی؟ چی تو رو میترسونه اگر برای لحظه ای به خود واقعیت نگاه کنی؟ توی فضا شناوری. همه جا تاریکه و تنهایی. خودتی و خودت. هیچ کسی نیست که تو رو قضاوت کنه. هیچ کسی نیست که ترکت کنه. چی می بینی؟ خودت رو دوست داری؟ از خودت متنفری؟ یا شاید فکر می کنی هیچ ماسکی روی صورتت نیست؟ دست هات رو بذار روی صورتت. چشم هات رو لمس کن. لبهات رو. گونههات رو. هنوز هم مطمئنی؟ وقتی من رو دوست نداری تو چشمام زل بزن و بهم بگو. لازم نیست به حرفام بخندی. نمیخوام لبخند بزنی. من میخوام خود واقعیت رو ببینم. نه چیز دیگه ای. خود برهنه ت رو. بدون هیچ پوششی. اون کلاه رو از روی سرت بردار. بذار موهات رو ببینم. لازم نیست طوری وانمود کنی که انگار تنها نیستی. ما تنها زاده شدیم و تنها میمیریم. چنگ میندازم روی صورتت تا اون ماسک لعنتی رو بردارم. میخوام بسوزونمش. اگر خودت رو دوست نداشته باشی نمیتونی کس دیگه ای رو دوست داشته باشی. من زشتم؟ بهم بگو! بدون هیچ ترسی بهم نگاه کن و بگو من زشت ترین کسی هستم که تا حالا دیدی. من دیوونه ام؟ تو نیستی؟ من دروغگو ام؟ سرت رو از پنجره بیرون بیار و فریاد بزن که همه بفهمن من یک دروغگوی پست فطرتم. توی گوشت داد میزنم و بهت میگم که ازت متنفرم. پرده گوشت رو پاره می کنم. نقش بازی کردی تا دوست داشته بشی. تو مهمترین آدم توی زندگی خودتی. میخوام دردناک ترین حرف هات رو بشنوم. میخوام چیزایی رو بشنوم که هیچ وقت نخواستی به زبون بیاری. می ترسیدی که کسی رو از دست بدی. برای یک بار هم که شده، چشمات رو ببند و به این فکر کن که چی برات مهمه؟ چرا از خودت بدت میاد؟ از چی میترسی؟ با خودت رو راست باش. دونه دونه لباس هات رو در بیار و توی آینه به خودت نگاه کن. میخوام با صدای بلند به مضجک بودن خودت بخندی. میخوام باور کنی که تنها نیستی.