ویرگول
ورودثبت نام
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوهباوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

اردوی کاشان – (اردیبهشت ۱۳۷۸ )

فکر کنم روز ۲۳ اردیبهشت ۱۳۷۸ بود. کلاس اول راهنمایی بودم. مدرسه‌مان، امام موسی صدر در مهرآباد جنوبی تهران، گفته بود یک اردوی یک‌روزه به کاشان برگزار می‌کند.

آنچه از آن سفر یادم مانده را برایتان می‌نویسم

صبح زود سوار اتوبوس شدیم. تقریباً همه صندلی‌ها پر بود. آقای صمغ‌آبادی، مربی پرورشی، همراهمان بود و مثل همیشه آرام‌نمی‌گرفت، دائم در کف اتوبوس در حال رفت‌وآمد بود؛ انگار هنوز در حیاط مدرسه است!

یکی دو نفر دیگر هم با ما بودند که اسمشان یادم نیست

از همان اول راه، بچه‌های ته اتوبوس — همون قسمت بوفه — فقط گیر داده بودند به آهنگ «شهلا یار مهربونم». مدام می‌خواندندش، و حالا هر وقت این آهنگ را می‌شنوم انگار ۱۲ساله ام و در اردوی کاشانم.

رفتیم ورفتیم وبه قم رسیدیم بعد

به زیارت حرم حضرت معصومه (س) رفتیم و بعد از آن هم به جمکران.

شام آن شب کباب بود و بعد ما را به مدرسه‌ای بردند تا همان‌جا بخوابیم. شب خنک بود، هرکسی پتوی خودش را آورده بود. یادم هست فقط همان یک بار در قم خوابیدم؛ می‌گویند شب ماندن در قم خوب است، حالا بعضی‌ها شاید قبول نداشته باشند، ولی برای من تجربه قشنگی بود.

صبح راه افتادیم به‌سمت کاشان. وقتی وارد شهر شدم، احساس کردم به سبزوار برگشته‌ام. معماری کویری و کوچه‌های خشتی‌اش آشنا بود، ولی کاشان قشنگ‌تر به‌نظر می‌رسید.

آن موقع فصل گلاب‌گیری بود. ما را به یکی از کارگاه‌های گلاب‌گیری بردند. دیگ‌ها جوش می‌زدند، بخار گل محمدی همه جا را پر کرده بود، و مردهایی با دست‌های زحمت‌کش مشغول کار بودند.

آن‌وقت‌ها گلاب‌گیری خیلی سنتی‌تر از حالا بود. البته من از وضعیت امروز خبر ندارم، ولی مطمئنم در این بیست‌وشش سال خیلی چیزها عوض شده

بعد ما را بردند به جایی که گفتند قبر ابولؤلؤ است. گفتند قاتل یکی از خلفاست . من با خودم گفتم«خدا خیرتان بده، ما را آوردید اینجا که معلوم نیست کیه!»

تازه یک نامردی هم کردند — ما را حمام فین نبردند! همون جایی که بوی امیرکبیر می‌دهد.

نزدیک ظهر همه گرسنه شده بودیم. انگار نمی‌خواستند برای بچه‌ها غذا بگیرند. با هزار زحمت بالاخره در یک کافه نگه داشتند و برایمان یک بشقاب برنج و یک پیاله قیمه آوردند.

خدا خیرشان بدهد؛ نان خالی هم برکت خداست. من قیمه و برنج را از بچگی دوست داشتم

بعد از ناهار، از بچه‌ها پول جمع کردند تا برای همه گلاب بخرند. من پول کمی داشتم، ولی با همان مقدار دو شیشه گلاب خریدم و با خودم به تهران آوردم.

شب، در راه بازگشت، تیم امید ایران بازی داشت؛ رسول خطیبی آن موقع در ترکیب تیم بود. بچه‌ها دور رادیوهای قدیمی جمع شده بودند و با هیجان نتیجه بازی را دنبال می‌کردند.آن زمان از موبایل خبری نبودخیالمان راحت‌تر بود، ولی اگر اتفاقی می‌افتاد، تماس با خانواده‌ها هم سخت می‌شد.

و در نهایت، اتوبوس آرام از جاده گذشت و ما دوباره به تهران رسیدیم.

پی‌نوشت ۱

سال‌ها از این خاطره گذشته، و همین‌قدرش در ذهنم مانده بود. نه چیزی کم نه زیاد.

پی‌نوشت ۲

می‌توانم این نوشته را در مسابقه شرکت دهم، بالاخره «اتوبوس» در آن هست! البته نوشته‌های دوستان خیلی پرعمق‌تر است، ولی من اهل تعارف نیستم.

پی‌نوشت ۳

متن آقای اعظمی، نویسنده‌ی توانای ویرگول، درباره‌ی این مسابقه واقعاً زیبا بود.

در جواب کامنت من گفتند خواننده می تواند هزار تأویل از آن کند.

.

.

.

.

-

کاشاناتوبوس
۱۹
۸
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
حسین تقوایی دل نویسی تنها از پشت کوه
باوردارم هر چه می بینیم و ازکنارش می گذریم می تواند بهانه نوشتن باشد بی تفاوت از کنار هیچ صحنه ای نباید گذشت چه زیباست که با نوشتن ماندگارش کنیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید