
گشتی در باغ می زدم متوجه رویش شکوفه ای در درخت گیلاس

در پاییز شدم.

شکوفه در پاییز وقتی از درختی بیرون میآید. این نتیجه را انسان میگیرد که میتوان در هر شرایطی امید داشت.
وقتی درختی که طبیعتش گل دادن در بهار است، در فصلی که آغاز خزان است گل میدهد، انسان را به این نتیجه میرساند که در هر شرایط سختی راه امیدی هست، راه گریزی هست، راه رسیدن به نتیجه باز هم وجود دارد؛ حتی اگر شرایط سخت باشد.
جالب اینکه این درخت در حال خشک شدن است و میخواهد خشک شود، ولی باز هم از قسمت سبز آن شکوفه بیرون آمده. یعنی این میخواهد زنده بماند، در حالیکه رو به خشکی است. دلش میخواهد پایدار باشد، ولی آیا طبیعت این اجازه را به او میدهد؟نمی دانم ولی زندگی انسان خیلی وقتها برای ادامه به موانعی می خورد آیا تلاشش برای ماندن نتیجه می دهد ؟یانه نمی دانم ؟هر چه هست وقتی این دوسه خط را می نویسم یاد فیلم سینمایی می خواهم زنده بمانم افتادم.

زندگی هم همین است. انسان گاهی میخواهد زنده بماند و تلاش کند، در حالیکه همهچیز او را به مرگ رهنمون میشود. او خود دوست دارد که بماند و ادامه دهد، ولی اینکه بتواند ادامه دهد همیشه در دست او نیست؛ مشکلات و گرفتاریها و شرایط، تکلیف را مشخص میکنند.
اما یک حقیقت ثابت وجود دارد: این شکوفه هیچگاه به میوه تبدیل نخواهد شد. یا شاید خیلی مشکل است تصور کنیم این شکوفه تبدیل به گیلاسی شود. سرمای پاییزی یا زمستانی این شکوفه را خشک خواهد کرد و هرگز میوهای از آن نخواهیم داشت.
با توجه به این، به نظر میرسد که انسان باید با خود بیندیشد که بعضی وقتها امیدها هم به ناامیدی تبدیل میشوند. زندگی پر از امیدهایی است که گاهی به ناامیدی میانجامند؛ چه زاییدنهایی که به مرگ میرسند، چه آمدنهایی که به رفتن میانجامند، چه دیدنهایی که به ناپدیدشدن میرسند، و چه زندگیهایی که در همان ابتدا در نطفه خفه میشوند.
و این، حقیقت زندگی است.
ولی همین که این شکوفه اینها رابرای نوشتن در ذهن امثال من تداعی کند میوه اش راداده والهام نوشته شدن برای یک دل افسرده خودش شاهکار خداست.
اگر دوست داشتید کامنت بگذارید چقدر با تصورات من موافقید؟ خوشحال می شوم.
چهارشنبه ۹ مهر۱۴۰۴