
چند روز پیش مقالهای از علیآقا عطروش، دوست عزیزم، میخواندم به نام «دیونه خونه ی بزرگ». با خودم کمی فکر کردم.دیدم حال بده جامعه را خوب ترسیم کرده حقیقتش، چند روزی بود دلم میخواست دو سه پست پر از مصیبت بگذارم.
اما بعد با خودم گفتم: مشکلات زندگی من چه ربطی به دیگران دارد؟ اینکه در این روستا روزهایم با غم و غصه میگذرد، چرا باید برای آدمهای غریبه در ویرگول بنویسم؟
به این نتیجه رسیدم که به جای نشر مصیبت، سکوت کنم. همه در زندگیشان گرفتاری دارند. صبح که بیدار میشوند، میبینند همه چیز نسبت به دیروز گرانتر شده، کارشان را از دست دادهاند، یا موعد اجارهخانهشان رسیده. هزار بلا دیگر هم هست: بچهها و شوهران معتاد، مردانی که کار نمیکنند، زندگیهایی پر از طلاق و جدایی، و خیلی وقتها نفرت از همدیگر.
این بود که گفتم: من ساکت شوم.
و از همه کسانی که در فضای حقیقی و مجازی میکوشند طنز بنویسند و حال مردم را کمی سبک کنند، باید قدردان بود.
بهتر است نوشتههای مصیبتبارم بماند در دفتر خودم. خدا کند دستکم بتوانم با خانوادهام هم همینجور رفتار کنم.
البته آنهایی هم که متن تاریک مینویسند، حق دارند احساساتشان را بروز دهند. این نظر من است؛ هر کس نظری دارد.
هیس… سکوت. اینجا غمستانه.
باشه، سکوت میکنم.البته من