زنگ ساعت به صدا درآمده و تو را از رویاهای شبانه ات جدا می کند. ساعت، فرا رسیدن صبح را نوید می دهد اما خبری از طلوع خورشید نیست. کتری را طبق عادت معمول روشن می کنی، مینشینی و به فکر فرو می روی. صدای سوت کتری، رشته افکارت را پاره می کند. یک لیوان اسپرسو آماده کرده و به برنامه امروزت می اندیشی. وسایلت را جمع کرده و آماده می شوی. بدون نگاهی به آینه، خانه را ترک می کنی. جلوی درب شرکت بلند سلام می کنی. متوجه نمی شوی پاسخی دریافت کرده ای یا خیر. مابقی روز را از صدای زنگ های پی در پی تلفن، صدای کیبورد خانم منشی، خنده های همکاران واحد مجاور در ساعات ناهار و لبخندهای گهگاه ساکن میز روبرویی لذت می بری و وقتی دیگر لبخندی در میز روبرویی پذیرای نگاه گذرای تو نباشد، متوجه می شوی زمان رفتن فرا رسیده است.
کیفت را بسته و بدون حتی نیم نگاهی به آینه،آماده رفتن می شوی. در خیابان های تاریک شهر مسیر خانه را پیش می گیری. در حیرتی که آیا امروز اصلاً خورشید طلوع کرده است! کلید را در قفل درب خانه می چرخانی و آغوش سرد و تاریک خانه را پذیرا می شوی. کتری را روشن کرده و می نشینی منتظر صدای سوت کتری. یک لیوان شیر داغ را سر کشیده، به اتاقت رفته و امیدواری که بعد از خواندن چند برگی کتاب بالاخره به خواب روی و تا صبح، زمانیکه ساعت طبق عادت رویاهایت را از هم بدرد، در دنیایی که بیشتر دوست میداری کمی بیارامی و فردا؛ روز از نو روزی از نو.