مردن در حالی که زنده ای را وقتی که اورا دوست داشتم یاد گرفتم که چیست. اگر چه قلبم میتپد اما با یک جسم بدون روح که زیر دو متر زمین قرار دارد هیچ فرقی ندارم. تنها این را تجربه نکرده بودم که تجربه کردم، کامل شد. این یک بار سنگین است.
هر موقع به چشمان کسی که دوستش داری نگاه میکنی، اوهم وقتی به چشمان تو نگاه می کند تو کس دیگه ای را داخل چشمانش میبینی. توضیح احساس این درد خیلی سخت و سنگین است.
وقتی به چشمان من نگاه میکرد مردی را که دوستش داشت، عشقی که مرده بود را می دید.
من هم وقتی به آوانگاه میکنم، عشق سابقش را میبینم.
من به نوعی فقط برای اوآینه بودم. همان فیلم، همان پایان.
واضح است که من برای این عشق هم زیادی بودم. بگذریم از اسم من، حتی از وجود من اون زن خبر نداشت. این عشق هر روز مرا خفه می کرد. دلیل خفه شدنم چهره ام را نمی شناسد نیست، بلکه به این دلیل بود اجازه دادم مرا خفه کند.
هر چند هم از اقیانوس تلخ طوفانی بیرون آمدم و به ساحل رسیدم. اما در اشک هایی که بخاطر مردی که دوستش داشت میریخت غرق شدم.
هر روز که می گذرد اجازه دادم احساسات او در وجودم خرابم کند. اگر قرار است غرق شوم دوست دارم که در اشک چشمهای او غرق شوم. این را من خواستم نه او. حتی وقتی درد جانم را تا استخوان هایم احساس می کردم لحظه ای از ما باشد دست نکشیدم. شاید چیزی به اسم ما نبود من اینطور فکر کردم با تمام این اوصاف نامرد بودم اگر زمانی که خفه می شدم دست و پا می زدم.
این باعث شد تا آخر احساس کنم من گفتم که آن را دوست دارم، نه راضی به دوست داشتن آن.
نتیجه؟ دوباره از دست دادم.
کسی که برای درمانم قدم بردارد نیست اما من همچنان بیخیال تو نشدم.