ویرگول
ورودثبت نام
huzur
huzur
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

تورا دیدم و آن لحظه حکایت آغاز شد _1

پس از دوسال زندگی در استانبول به آنتالیا بازگشتم،. روند جابجایی کاملا مرا خسته کرده بود. استانبول شهر زیبایی است، اما انسان را خسته می کرد. وقتی در آنتالیا مستقر شدم، برای کمی هم که شده احساس راحتی کردم. هر کجا که هستیم باشیم اما شهری که انسان در آن متولد و بزرگ شده یک چیز دیگری ست. در طی این زمان این را خیلی خوب فهمیدم. بعد از اینکه به خونه جدیدم رفتم، مدرسه جدیدم رو نیز آغاز کردم. اما من نتوانستم با آنها گرم شوم.

هرچه می‌خواهد بشود، بشود، وقتی به یک چیزی از اول نتوانستی گرم شوی آتش جهنم هم که بیایید فایده ای ندارد. اگر در ابتدا گرم نشوم، دیگر گرم نمی شوم.

پدربزرگم با افزایش بیشتر علائم به سرطان لنفوئید تشخصی داده شد. در یک زمان، بیماری او کاملا پیشرفت زیادی کرد و او را رسما بستری و شیمی در مانی آغاز شد. ماه اول یک دوره در بیمارستان ماند و این ماه ها ادامه داشت.

در یک چهارشنبه بارانی، وقتی قسم خوردم که آن چیزی که می‌خواهم نباشم، ساعت 12:15پدربزرگم را در بیمارستان، طبقه هشتم در انتهای راهرو کنار پنجره در حالی که اشک می‌ریخت دیدم. وقتی قطرات باران به پنجره می‌خورد، اشک چشمانش به گونه اش میزد. در طبقه ای که ما بودیم در راهروکسی نبود موقع ناهار خوردن پرستاران بود. در حالی که موهای سیاهش تا کمر بود اشک می‌ریخت و آه می‌کشید و حس قطرات بارانی که به شیشه می‌خورد را داشت.

ادامه دارد...

داستانسرگذشترمان
ترجمه داستان های ترکی استانبولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید