یکشنبهی غمانگیز
شاید همان جمعههای ما باشد که خون میچکد از آن چک چک. با صدای پر از درد فرهاد.
یکشنبهای که به صدا در میآید و جاری میشود از روزنهی گوشهایمان و سادهانگارانه با یک داستان عاشقانه ما را اتصال میدهد به تمام پیچیدگیهای هزارتوی زندگی.
داستان
داستان ساده است، یک رستوراندار #یهودی در آستانهی جنگ جهانی در #بوداپست ، یک دختر جوان و زیبا که غرق #آفرودیت وجودش آزادیاش را به نمایش میگذارد و عاشق و معشوق رستوران دار است، و پسری که در آزمون نوازندگی پیانو در این رستوران پذیرفته میشود.
دخترانگی دختر و توانش در جذب دیگران، این لوندی، این آزادی، چه ناخوش است در دید مردان که یک فرد را با تمام وجود دوست میدارند.
روز تولد دختر یک مثلث عاشقانه شکل میگیرد. بین یک مشتری آلمانی که تن دختر را میخواهد، بین نوازنده که روح دختر را میخواهد و مدیر رستوران که حال خوب حضور دختر را میخواهد و دختر در مرکز این مثلث.
صاحب رستوران تولدی میگیرد، مشتری پیشنهاد شراکت در تجارت میدهد و پسر آنچه دارد عرضه میکند، پسر روح خود را میدهد، روح دردناک خود را، هرآنچه که دارد، آنچه که در درونش بزرگ کرده، آنچه برایش با ارزش ترین است، آنچه هرگز دیگری لمسش نکرده، با زبان خودش که تنها داراییاش است موسیقی درونش را عرضه میکند. پسر عشق خود را عرضه میکند.موسیقی غمگینی که درد دارد، مرگ دارد، سقوط به درون دارد.
پس از نواختن دختر انتخاب میکند، دختر حرف خالص آن پسر را انتخاب میکند.
شب دختر پیش پسر میرود، رستوراندار این انتخاب را میپذیرد و آن مشتری حیران از رد شدن خواستهاش و اینکه چطور آن دختر آن پسر بیمایه را انتخاب کرده، از روی پل درون آب پرید و رستوراندار که او را نجات میدهد. اولین خودکشی اتفاق میافتد پس از آن هرکه آن موسیقی را میشنود، دلش، روحش با درد آن موسیقی گره میخورد. پس از آن هر شنونده مساوی میشود با یک خودکشی.
روح زخمی آن پسر کار دارد تا آرام شدن، تا درمان شدن. روح آن پسر مثل ونگوگِ تنها بود، موسیقیاش مثل گوش ونگوگ با ارزش ترین چیزش بود، پسر چیزهای ساده و کوچک میخواست، پسر روح دختر را ساده میخواست. از دختر خواست تا همراه موسیقیاش بخواند، و دختر آن را با یک جمله ساده رد کرد، من فقط در تنهاییام میخوانم. و دل سادهی پسر شکست، حتی همراهی کوچکی از دختر نداشت. دختر اما باز آزاد است، باز جذاب است. دختر رستوراندار و آن پسر را با هم میخواهد. دختر شبی را باز با آن پیرمرد میخوابد و پسر چه پیر میشود آن شب تا به صبح زیر آن پنجره.
پسر قصد خودکشی دارد و نامهای از آخرین حرفهایش میزند. میرود بر روی همان پل تا خود را بکشد.
اما دختر و پیر مرد میرسند و او را منصرف میکنند. دختر میگوید هردوی آنها را میخواهد، هردو را کنار هم. پیرمرد مبارز نیست، میپذیرد، پسر عاشق و حتی کمی از آن دختر برایش همه چیز است. پسر نیز میپذیرد.
میگذرد تا جنگ جهانی و تنگ شدن عرصه بر یهودیان.
آن مشتری باز برمیگردد ولی این بار به عنوان یک افسر نازی. زن دارد، بچه دارد، اما باز بدنبال تن آن دختر است. بخاطر مشکلات یهودیان آن دختر پیش آن افسر میرود. صحبت هایشان طول میکشد، بیرون که میآید، آن پسر، آن پسر ساده و گیج، آن پسر فکرمیکند هنوز آزادی آن دختر، دخترانگیاش باز به میان آمده و خود را به آن افسر عرضه کرده است. به دختر تهمت میزند، دختر اما کاری نکرده، توی گوش پسر میزند و میرود. شبانه هنگام که آن افسر با افسری دیگر به کافه میآید، درخواست همان آهنگ غم انگیز را میکند، ولی پسر لج کرده، پسر ناراحت است از خیال بد، خیال او را میخورد،پسر نمی نوازد.
اینجای فیلم چه زیباست، دختر برای این که آن افسر صدمهای به پسر نزند به کنارش میآید، برگههای شعرش را برمیدارد، شروع به خواندن میکند، از پسر میخواهد با خواندنش بنوازد. بنوازد با خواندن آن دختر. آخ که این یکشنبهی غم انگیز، این صدا، این خواندن، آخ که زبان مشترک پسر همین است، روح دختر اکنون برای پسر است، زبان پسر ساده بود، موسیقی بود، پسر دیگر آرزویی ندارد. دختر که دور میشود، پسر نیز دیگر چیزی نمیخواهد، پسر آن لحظهی هم زبان شدن دختر را برای خود میخواهد، پسر اسلحه ای بر میدارد و تمام. زمان میایستد.
ترجمه متن اصلی شعر یکشنبه غم انگیز
یکشنبهٔ غمانگیز است، ساعات من سرشار از بیخوابی است
عزیزترینم، سایههایی که با من زندگی میکنند بی شمارند،
گلهای کوچک سفید هرگز بیدارت نمیکنند،
نه در جایی که الههای سیاه از اندوه تورا گرفته است.
فرشتهها به برگرداندن تو نمیاندیشند،
آیا خشمگین میشوند اگر من به پیوستن به تو فکر کنم؟
یکشنبهٔ غمانگیز
یکشنبه و سایههایش غم انگیزند؛ و من تمامش را میگذرانم.
من و قلبم تصمیم گرفتیم که همه چیز را تمام کنیم،
بزودی شمعها و دعاهایی ناراحتکننده اینجا خواهند بود.
نگذار ضجه زنند، بگذار بدانند که من به این رفتن خوشحالم.
مرگ رؤیا نیست برای کسی که مرده است، با مرگ تو را در آغوش میکشم.
با آخرین نفس روحم، تو را تقدیس خواهم کرد.
یکشنبه غمانگیز
رؤیا بود، من فقط رؤیا میدیدم.
بیدار شدم و تو را درخواب دیدم که در عمق قلبم جای داری.
عزیزم، امیدوارم که رویایم هرگز تورا آزار ندهد،
قلبم به تو میگوید که چقدر دوستت دارم.
زمان تند میشود، پسر خاک میشود، یهودی ها را برای کشتار میبرند، دختر برای نجات صاحب رستوران که یهودیست به پیش افسر میرود، افسر به او تحاوز میکند و پیرمرد را نجات نمیدهد.
پیر مرد سوزانده میشود.
و دختر با کودکی در شکمش که بر سر قبر پسر آمده و درد دل میکند، دختر نمیگرید، دختر دلتنگ است، دختر باز ادامه میدهد. ادامه تا هشتاد سالگیاش، تا زمانی که باز آن افسر هشتاد ساله آمد، در کیک تولدش سم بریزد و او را بکشد. حال فیلم را بچرخانیم، آنقدر که چشمان آن دختر بشویم، من میرسم به دلورس توی سریال دنیای غرب، قدیمی ترین میزبان که با تمام دردهایش دنیا را زیبا میدید. میزبانی که از یک ربات به درجهی والاترین انسان و روح رسید.
دختر آزاد بود ، دختر رها بود، دختر برای عشق درد بود، اما دردها برای دختر کوچک بود. برای دختر زندگی استاپ نداشت، برای دختر پایان مسیر شکست نبود، برای دختر هدف دم دست نبود، دختر هشتاد سال صبر کرد تا انتقام بگیرد، دختر قهرمان بود.
دختر زایندهی درد، زایندهی یکشنبههای غمانگیز بود.
او تا به آخر بود.