ویرگول
ورودثبت نام
مسیح
مسیح
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

دیوانگی

سروصدا بیدارم کرد. تمام صورت و تنم خیس عرق بود، یقه ی خیس از عرق رو با دستم از گردنم دور میکنم تا احساس خفگیم کمتر بشه. صدای نفس هام رو می شنوم و سعی میکنم آروم تر نفس بکشم. پشت پلک های بسته ام دوتا چشم کاملا بیداره و این از هرچیزی بد تره، به این خاطر که قراره تا صبح همینطور بیدار بمونم.

صدای لعنتی، انگار توی سلول زن سعید امامی نشستم و دارم شکنجه اش رو تماشا میکنم.

پتوی نازک مسافرتیم رو از روی پاهای لختم می کشم کنار و متکام رو می ندازم روی زمین. الان فقط نیاز به خنکی دارم. رکابیم رو هم در میارم و پرت میکنم روی روی تاج تختم. حس خوبی داره این کار، یک بازدم عمیق و طولانی از دهنم، دستم رو میکنم تو موهای خیسم و تازه احساس میکنم میتونم درست نفس بکشم.

از روی تخت مثل یک تکه یخ که آب میشه و جاری میشه، لیز میخورم روی زمین، روی شکمم بودم و متکا رو سه گوش زیر سرم گذاشتم، خیلی شبیه 卐می شدم.

همه چیز تکون خورد. الان کامل صدا رو از طبقه ی پایین می شنیدم. معلوم بود که کسی را محکم هل داده اند، زمین خورده. نفسم رو نگه داشتم تا صدا ها رو واضح تر بشنوم. آخ... صدای کمربند روی پوست لخت، سرم رو توی تنم فرو می برم، انگار روی تن من خورده. صدای مرد، نفس های وحشیانه اش، می توانم تصورش می کنم، مثل سگی وحشی تند تند نفس میکشد و آب از دهانش جاری می شود، چشمانش گشاد شده و لحظه ای به ذهنش اجازه ی فکر کردن نمی دهد. حیوانی وحشی که هاری گرفته باشد، ضربه ای می زند، چیزی را می شکند، مشتی به دیوار میزند، فریاد می زند و فحش می دهد و دوباره می زند.

روحم درد گرفته. همانطور ماسیده ام بر روی زمینِ خنک. اما این صدا مثل کشیده شدن سنگ بر روی شیشه که با خط های عمیقش به شیشه فقط یک فرصت کوچیک میده تا با ضربه ای کم به هزاران تکه تبدیل بشه. صدای بچه های کوچیکش که میگن بابا تو رو خدا نزنش دیگه، تو رو خدا نزن.

دختر و پسر رو دیده بودم، هر صبح که می خواستم از راه پله ها برم پایین و برم سر کار می دیدمشون. دخترک مقنعه شلخته و گشادش که همیشه کج روی صورت ظریف نشسته بود، دختر 9-10 ساله و پسر تپل که می خورد 15 سالش باشه. دختر به مادرش رفته بود و پسر نمایش بچگی های پدر بود، صورت بدون ریش، موهای نریخته و کناره های چشم که برخلاف پوست آفتاب سوخته ی پدر چین نخورده بود. هر بار که رد می شدم از گوشه چشم هام خونه ی تاریک و مرتب رو می دیدم و بوی نای خاصش رو حس میکردم.

صدا، صدای دخترکه که میگه نزنش، احتمالا برادرش رو بغل کرده و صدای وحشت کرده اش که پر از التماسه، و پس که کمی صدایش می آید. چقدر ساکته، احتمالا اونقدر این صحنه ی دیوانه وار رو دیده که می دونه سکوت یا فریاد یا مقاومت یا هر کار دیگه ای بی فایده اس. فقط کاری که باید بکنه رو انجام میده، خواهرش رو بغل کنه، از بم شدن صدای دخترک وقتی که صورتش رو می چسبونه به تن برادرش می تونم این رو حس کنم.

زن هر بار که رها میشه شروع میکنه به جیغ کشیدن و فحش دادن. معلومه توی خونه می دوه، وقتی مرد خپل دنبالش میکنه ستون های آپارتمان تکون میخوره. وقتی مرد بهش می رسه فقط ناله میکنه، لباس هاش رو پاره کرده چون هر ضربه ای که میزنه باز همون صدای شلپ چسبیدن کمربند به تن برهنه رو میده.

نفهمیدم کی خوابم برد ولی با بدنی دردناک بیدار شدم. استرس رفتن به سر کار رو داشتم ولی بعد از چند ثانیه به یادم افتاد که پنج شنبه اس و تعطیلم. آروم چرخیدم و باز خیس عرق بودم. تا ظهر هیچ صدایی از پایین نمی اومد و من هم فیلم میدیدم و غذا درست می کردم. ساعت 11 بود که صدای تاپ تاپ به هم خوردن درها اومد. رفتم تکیه دادم به در ورودی، گوشم رو چسبوندم به در و چشم هام رو بستم تا به دقت گوش کنم. صدای گریه ی دختر بود. برادرش گفت هیس گریه نکن بیشتر عصبانی میشه، بریم خونه عمو، اینجوری بهتره. از پله ها پایین رفتن و در ساختمون بسته شد. رفتم کنار پنجره توی اتاق که ازش می شد کوچه رو دید. سوار ماشین پدرشون شدن و رفتن. نمی دونستم چرا انقدر این مساله من رو کنجکاو کرده، چون اصولا آدم فضولی نیستم ولی با این دقت دنبال کردن عجیب بود.

بعد از ناهار پاکت آشغال ها رو برداشتم که ببرم بندازم توی سطل بیرون ساختمون. از پله ها پایین می اومدم. در خونه ی پایینی باز بود. از پاگرد که رد شدم و چند پله پایین تر اومدم بی اختیار سرم رو لحظه ای برگردوندم، همونجور گردنم خشک شده بود. آشغال ها رو روی پله ها گذاشتم و آروم اومدم تا دم در. اون زن لخت، روی زمین سرامیکی آشپزخونه افتاده بود. بدنش کبود بود. پهلوش قرمز بود و مچ دستش راستش که در امتداد سرش روی زمین بود، بادمجونی رنگ شده بود.

چند بار زدم به در، استرس گرفته بودم. در همسایه بغلی هم نرده هاش کشیده شده بود و معلوم بود دیشب هم نبودن تا به کار شوهره اعتراض کنن. مجبور بودم خودم برم تو، گوشیم هم بالا بود. گفتم اول برم ببینم اصلا زنده هست یا نه، بعد برم به اورژانس زنگ بزنم.

رفتم بالای سرش. پاهاش رو جمع کرده بود توی شکمش، رد کمربند روی تن لختش مشخص بود، دو خط موازی که که به زخم ها می رسید. پاهاش کبود تر از دست هاش شده بود. به شکمش دقت کردم و سینه هاش، نفس میکشید. خیلی آروم نفس میکشید.
دستم توی هوا مونده بود تا تصمیم بگیرم، لمسش کنم به هوش بیارمش یا دور بشم. با خودم گفتم که اینجوری به هوش بیاد حتما می ترسه و جیغ میزنه. رفتم توی اتاق خواب تا براش یه پتو بیارم و بندازم روش بعد برم به اورژانس زنگ بزنم. توی اتاق پتو رو از روی تخت برداشتم، چشمم افتاد به عکس عروسیشون، عکس بزرگی که قاب کرده بودن به اتاق، بعد از این همه سال مگه میشه، زن جوون تر بود، چشمای سبز، لباس یقه باز عروسیش و دامنش که از روی ساق های سفیدش کنار رفته بود و مرد چاق که کنارش ایستاده بود و دستش رو گذاشته بود روی شونه اش.

ناگهان حس تر تمام وجودم را گرفت، قلبم به شدت می زد و خون رو پمپاژ می کرد به سرم، سرم رو چرخوندم، هیکل درشت مرد پشت سرم ایستاده بود، چشمای گشاد شده اش حسابی قرمز بود و عرق از سرش چکه می کرد. خشک شده بودم و همینطور خون از سرم به سمت پایین بدنم حرکت میکرد، انگار قالبم از جان خالی می شد.

چیزی به سمت صورتم اومد و همه چیز با یک درد شدید توی صورتم محو شد. صدای محوی می شنیدم، فحش میداد، ازم دور می شد، نمی دونستم چکار می کنم، به دیوارها می خوردم، تصویر کمرنگ و قرمزی می دیدم، در بسته شد. بی هوش شدم.

وقتی به هوش اومدم دیدم توی ماشین پلیسم. دو روز بازداشت بودم. بعد که من رو خواستن گفتند به جرم ورود به حریم شخصی و ضرب و شتم و تلاش جهت تجاوز به عنف بازداشتم. می خواستند که اعتراف کنم. هرچه بود بارها تعریف کردم اما می گفتند شاهدت کو، می گفتند بچه ها و زن آن مرد هم می گویند دعوایی نبوده. تو همه چیز را از خودت درآورده ای. روز دادگاه به 10 سال حبس و 50 ضربه شلاق محکوم شدم.

وقتی از دادگاه بیرون می آمدم زن نزدیکم شد و گفت حلالم کن، نمی توانم بچه هایم را از دست بدهم.

به خاطر عشق
به خاطر عشق


داستان کوتاه بخوانید:

https://virgool.io/@i.am/%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%A7%D9%88-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D8%AF-iojyqwl5meoa
https://virgool.io/@i.am/%DA%AF%D9%86%D8%AC%D8%B4%DA%A9%DA%A9-%D9%85%D8%B1%D8%AF-%D8%AA%D8%A7-%D8%A7%D9%88-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF-j15xayrthfnm
https://virgool.io/@i.am/%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%B1%D8%A7-%D9%84%D9%85%D8%B3-%D9%86%DA%A9%D8%B1%D8%AF-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%B4-%D8%AC%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%AF-azv4iqhgwyel


برداشتی از یک فیلم:

https://virgool.io/@i.am/%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%A2%D9%86-%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B1-%D8%AE%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%AF-ovha2agl8y93



خشونتخشونت خانگیمسیحداستان کوتاهدیوانگی
مسیح نامیست که بر من ننهادند. اما واقعیت من از هر واقعه ای واقعی تر است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید