قدیمی ها باور داشتند باران جان دارد. باران را برکت خدا میدانستند و برایش احترام قایل بودند. پدرم تعریف میکرد در زمان کودکی هیزمی نیم سوز را به داخل باران پرتاب کرده است، تا باران آن را خاموش کند و هیزم دود کند. میگفت به عنوان یک تفریح ساده این کار را کردم. سریعا والدینم مرا توبیخ کردند که چرا این کار کردی، پای باران میسوزد! او در آن زمان نفهمیده بود که این عبارت یعنی چه. اما اکنون آن را به حرمت و احترام مردم آن زمان برای نعمات زیبای خداوند تعبیر می کرد.
به راستی پای باران با انداختن هیزم در آن می سوزد؟
به نظر من امروزی شاید این تعبیر خنده دار به نظر برسد اما در این باور یک اعتقاد زیبا خفته است و آن حرمت و احترام قایل شدن برای نعمات خداوند است.
یادم می آید وقتی کودک بودم به ما یاد داده بودند اگر تکه نانی را روی زمین دیدیم آن را برداریم، ببوسیم و در جایی بگذاریم که پای کسی به آن نخورد. هنوز هم وقتی سفره را پاک میکنم اگر تکه نانی در سفره مانده باشد آن را جدا میکنم تا با بقیه ی محتوای سفره روانه سطل زباله نشود. و اگر جایی ببینم کسی نان به داخل سطل زباله میریزد، حس بدی پیدا میکنم.
اما مردم امروز دیگر به این باورها اعتقاد ندارد و روزانه حجم زیادی از نعمات خداوند را دور میریزند. چه بسیار آب و نان که هر روز به هدر میرود و هیچکس غصه ی آن را نمی خورد.
گاهی با خود فکر میکنم کسی که حرمت باران و نان را نگه ندارد نمیتواند حرمت دیگر انسان ها را نگهدارد. اگر میبینیم فرزندانمان امروزه پاهایشان را جلوی بزرگترها دراز میکنند، صدایشان را جلوی آنها بالا میبرند و بی احترامی میکنند، مشکل از آنها نیست. ما به آنها یاد نداده ایم که احترام یعنی چه.
حرمت واژه ی غریبی است که در لغت نامه های امروزی جایگاهی ندارد. چرا که اگر داشت معادل آن عبارت «مراقب باشید که پای باران نسوزد» بود. شما حرمت را چگونه معنا میکنید؟