Sky
Sky
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات عینکی


همه چیز از آن‌جا شروع شد که یادم نمی آید از کجا شروع شد! از بدو تولد که نه ولی از پنج سالگی (آنطور که میگویند!) عینک یار همیشگیِ دماغ و چشم هایم شد.

مصائب عینک

آن‌هایی که در دوران دبستان عینکی شدند درد مرا می فهمند! آخر نمی‌دانید چقدر سخت است وقتی قدت بلند باشد و مجبور باشی میز اول بشینی و مدام از شاگردان قد کوتاهی که مجبور شدند یک میز عقب تر از تو بنشینند، غرولند بشنوی. فقط تصور کنید هر وقت موقع دعوا و بحث کم می آوردند با گفتن این عبارت «عینکی، چارچشمکی» و شکلکی که ضمیمه آن میکردند، چقدر مرا حرص می‌ دادند. بین خودمان باشد ولی دلم از حرف‌هایشان کمی می شکست.

خلاصه جانم برایتان بگوید که عینکی بودن مصائب زیادی دارد. یک بار که یازده ساله بودم و با پدر در حال گشت زدن در یک مجتمع خرید بودیم. مردی جوان از کنارم رد شد و گفت :«خانوم عینکی، یه بوس میدی مفتکی؟» و من از خجالت دلم میخواست آب شوم و در قعر زمین فرو روم.

از روزهایی بگویم که وقتی برای اجرای تاتر روی صحنه می رفتم و فراموش میکردم عینکم را از صورتم بردارم و جالب‌ترین قسمت قضیه این است که هیچ کدام از بازیگران و دیگر عوامل یادشان نبود که هم اکنون باید بدون عینک سر صحنه باشم. انگار عینک جزئی از صورتم شده بود. جزئی جدا نشدنی و همیشگی.

البته این اواخر همین عینک دو بار جان مرا نجات داده است. لابد می پرسید چطور. الان می گویم.

عینکِ قهرمان

یک بار که در بیمارستان می‌خواستم برای بیمارم دارو را آی وی پوشینگ کنم، همین که سرنگ محتوی دارو را وارد آنژیوکت کردم و پیستون سرنگ را فشار دادم، دارو و محتویات رگ بیمار به سمت بالا پاشیده شد. با این که به موقع جاخالی دادم ولی چند قطره روی عینکم ریخت و مطمئنا اگر این عینک فداکارم نبود، شاید به انواع عفونت های چشمی دچار می‌شدم.

بار دیگری که عینکم مرا نجات داده است برمی‌گردد به دوران اوایل کرونا که با وسواس تمام دستگیره های خانه را با وایتکس رقیق شده تمیز میکردم. یک بار همین که آبپاش محتوی وایتکس (شایدم وایتکس پاش!) را سمت دستگیره ی در نشانه گرفتم، وایتکس به در خورد و کمانه کرد سمت خودم و دقیقا پاشیده شد بر عینک فداکارم .عینکم سر این قضیه جفت شیشه هایش را از دست داد.

وداع با عینک

یک ماه پیش طی یک حرکت سامورایی در کلینیک نور کرج نوبت گرفتم تا چشم هایم را فمتو لیزیک کنم. اهواز هم بیمارستان های مجهزی داشت ولی ترجیح دادم کرج باشم تا با یار دیداری تازه کنم و یک تیر دو نشان باشد.

روز موعود در کلینیک حاضر شدم. اسمم را خواندند و گفتند عینکت را دربیاور و وارد اتاق انتظار شو. من که تا یک متری ام را به زور می دیدم، تلو تلو خوران و خجالت زده به همراه چند نفر دیگر وارد شدم . گان و پاپوش و کلاه پوشیدیم و در اتاق انتظار منتظر ماندیم. کمی که گذشت خانمی از من پرسید ساعت چند است نمی‌توانم ساعت دیواری را درست ببینم. گفتم من هم تار می بینم. از 6 نفر دیگر هم پرسیدیم ساعت چند است و آن ها هم علی رغم بزرگ بودن ساعت، نمی‌توانستند بگویند ساعت چه عددی را نشان میدهد. کم کم یخمان وا شد و باهمدیگر به این قضیه خندیدیم. در این بین چند نفر هم به اتاق عمل رفتند و حدودا بعد از 20 دقیقه به اتاق انتظار برگشتند. در این مدت من که فاز شجاعت گرفته بودم درباره انواع عمل های چشم روش ها و پروسه های آن برای حضار سخنرانی میکردم.

همه رفتند و من آخری ماندم. نوبتم شد رفتم داخل اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم. یک چیز شفاف روی صورتم چسباندند و یه دستگاه ترسناک پلکم را باز نگه داشت و یه دستگاه بزرگ و ترسناک تر روی چشمم قرار گرفت که بعدها فهمیدم کارش برش قرنیه است. برگ هایم تماما ریخته بود. چشمتان روز بد نبیند، یک دفعه دستگاه با صدای شپلق روی چشمم چسبید و یک نور بنفش شبیه نور سفینه فضایی دیدم. چشمم میسوخت.با هزار التماس مرا از زیر آن دستگاه آدمخواری فضایی بیرون آوردند. پرستارها که قربان کمال و ادبشان بروم چیزی از بد وبیراه و ناسزا برایم کم نگذاشتند. هرچه طعنه داشتند بارم کردند.

+18
+18


با یک چشم مثل کاسه خون به اتاق انتظار برگشتم. دکتر که مردی حدودا 60 ساله بود آمد تا آرامم کند. احساس میکردم به جای خون استرس مثل الکتریسته که درون سیم ها جریان دارد، درون رگ هایم جریان داشت.

دکتر گفت :«ببین این استرس تو بی دلیل است. مگر اجدادمان را یادت نیست؟. انسان های اولیه که خرس و پلنگ به آن ها حمله می‌کرد. آن ها باید استرس داشته باشند نه تو!» بعد این را اضافه کرد :«زمان جنگ مردم موشک و ترکش می‌خوردند دست و پایشان کنده میشد. یک زمانی دندان ها را بدون بی حسی می‌کشیدند. الان که ما یک گالن لیدوکایین توی چشمت ریختیم. دیگر چرا استرسی داری؟ »

همانطور که آبمیوه ام را می‌خوردم با سر تاییدش می‌کردم. دکتر گفت :« حالا که آرام شدی بزن قدش!»

و این گونه دوباره روانه‌ی اتاق عمل شدم....

دوران پسا لیزیک

قضیه به خیر و خوشی تمام شد و من دیگر میتوانستم ساعت را از آن فاصله بخوانم. به خانه برگشتیم و یک ماه دیگر مانده بود به شروع امتحانات دانشگاه. نگاه کردن به کتاب، موبایل و لپ‌تاپ چشم هایم را بدجور خسته و خشک میکرد. مجبور بودم کیلو کیلو اشک تمساح (ویال اشک مصنوعی) از داروخانه بخرم و در چشم هایم بریزم. تصمیم گرفتم کمتر ویرگول بیایم و تمام انرژی چشم هایم را وقف درس کردم. بسیار دلتنگ دوستان ویرگولی و خواندن مطالب نابشان بودم. یک ماه گذشته است و هنوز کمی چشم هایم آلبالو گیلاس می چینند و میزان دید چشمهایم کامل نشده ولی کمتر خشک میشوند. هر روز که بیدار میشوم دست راستم دنبال عینک میگردد بعد که یادم می‌آید می گویم : هی سارا تو دیگه عینکی نیستی! هنوز باورت نشده؟

اشک تمساح صد در صد گیاهی!
اشک تمساح صد در صد گیاهی!

دلخوشی‌های کوچک

گاهی هم توی آینه قربان صدقه چشم های درشت و عسلی‌ام می‌روم که تا حالا پشت ویترین بوده اند. (خودپسند هم خودتان هستید). وقتی زمستان شد میتوانم با خیال راحت شال گردنم را تا روی دهان و بینی ام بالا بکشم بدون این که شیشه عینکم بخار کند. یا زیر باران بروم بدون این که قطره های باران شیشه عینکم را بشویند.(یک بار دوستم گفت دوست دارد مخترع شود و برای عینکم برف پاک کن اختراع کند تا راحت زیر باران قدم بزنم)

امان از این دلخوشی های کوچک مان که برای دیگران بسی پیش پا افتاده و ناچیز است....

این بود انشای من. پایان




حس خوبتو با من تقسیم کنخاطراتنویسندگی
کابوس نامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید