«عمو تشنهام؛ آب میخواهم. عمو جان لبهایم را ببین که از خشکی ترک خورده اند...»
قد و بالایت به سرو میمانست و چهرهات به روشنی و زیبایی ماه شب چهارده. بازوها و سینهی ستبرت، چشمان نافذ و دلِ نازکت مرا یاد پدرت علی میاندازد.
آن قدر دلنازک بودی و داغ علی اصغر شش ماهه آنقدر سنگین بود که نتوانستی تشنگی و لبان ترکبستهی کودکان دیگر را تاب بیاوری. مثل علی که دیدن گرسنگی یتیمان کوفه را تاب نمیآورد.
مشک خالی را بر دوش گذاشتی؛ سوار بر مرکب شدی و لشکر دشمن را با دو هزار سرباز از هم شکافتی. پسرِ حیدری. این برای پسر فاتح خیبر سخت نیست.
خودت را به علقمه رساندی. دستانت را در آب فرو بردی تا جرعهای آب بنوشی ولی تصویر لبهای ترکخوردهی کودکان، قلبت را لرزاند. آب نخوردی، مشک را پر از آب کردی تا به خیمه برسانی.
هوا گرم بود. از آسمان آتش میبارید و از لشکر دشمن، تیر. تمام فکرت تشنگی رقیه و سکینه بود. آن جگرگوشههایت که وقتی صدا میزدند: «عمو عباس!» دلت جانی دوباره میگرفت. آنقدر که میتوانستی صف دو هزار سرباز را در هم شکنی و از آن عبور کنی.
حالا باید دوباره این لشکر را از هم بشکافی و به خیمه برگردی. اما دشمنان کمر بسته اند تا اهل خیمه تشنه بمانند. این قومالظالمین کمر بستهاند تا تو به خیمه نرسی.
شمشیری بر بازویت فرود آمد. همان دستی که مشک بر آن بود. دردش را چگونه تحمل کردی یا عباس؟
مشک را بر بازوی دیگر گذاشتی ولی بار دیگر شمشیری بر دست دیگرت فرود آمد. یابن الحیدر!! با درد دو دستِ قطعشده چه کردی؟ چگونه درد را تاب آوردی که این بار مشک را به دندان گرفتی تا آب را به طفلان تشنهلب برسانی؟
اما دشمن همچنان مصمم است. این بار عمودی بر فرق سرت فرود آمد. مشک رها شد و از اسب به خاک افتادی. ای خاک بر سر قاتلانت عباس. ای سرو روان، با خود چه کردی؟
خون از فرق سرت جاری شد. علی در محراب و تو در خاک کربلا. پسر کو ندارد نشان از پدرش؟
نگاه کن! حسین به بالینت آمده است :«ای جانِ برادر با خود چه کردی؟»
از خون تو هوا آکنده از عطر یاس شد. به گمانم فاطمه تو را در آغوش گرفت. پیش از آن که پیکرت زمین را لمس کند. کمر حسین خم شده است: «الان قد انکسر ظهری، برادرم با قلب من چه کردی؟»
حسین بی سپاه شد. بعد از تو ظهر عاشورا را چه کند؟. زینب دلش به تو گرم بود. زینب بدون تو با گودال قتلگاه چه کند؟
گفتی: «حسینم! مرا به خیمه مبر. شرم دارم از اهل حرم.» ای عباس! تمام آبهای جهان هم که برای خیمهها باشد؛ اهل حرم بدون عباس دنیا را چه کند؟
پیغام رسید از خیمه که: «آب نمیخواهیم. عموجان برگرد.» رقیه بی تو در خرابهی شام چه کند؟
دستی تبر زد و سرو باغ را انداخت. بعد از تو جهان، این بیابان را چه کند؟
شنهای صحرا هنوز عطر یاس میدهند. شب شده است. ماه، از غم آستین به صورت گرفته و خود را پشت ابرها پنهان کرده است. امشب، ماه دیگری به آسمانها سفر میکند.
ای قمر قبیلهی بنیهاشم! ای ماه تابناک تمامِ هستی! چه زیبا با خون خود در صفحه تاریک و پر از ظلمت دنیا نقشی از عشق زدی و پر کشیدی به سوی عرش، به سوی بی انتها.
عشق چیست؟ به راستی معنای عشق آیا چیزی جز این است؟ چه کسی میتواند عشق را به این زیبایی معنی کند؟
«من چیزی جز زیبایی ندیدم.» زینب، دختر علی، راست میگفت. کربلا سراسر صحنهی ترسیم عشق است. هر کجا نگاه میکنی عشق را میبینی که رنگ میدهد و با خون خود، جان میدمد به جسم مردهی زمین؛ از گلوگاه علیاصغر تا گلوگاه حُسَین، صلواتُ اللهِ علیه.
در شیپورها میدمند و بر طبلها میکوبند، در این ده روز، گویی قلب زمین تندتر از همیشه میتپد.
یکی نوحه میخواند:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حسین، سید و سالار نیامد
علمدار نیامد، علمدار نیامد....