روی فرش آشپزخونه دراز میکشم.
نور خورشید از شیشه پنجره عبور میکنه و روی پوستم میخزه.
موهام رو باز میکنم
موهای صاف و خرمایی ام از روی شونههام میلغزن و روی کمرم رو میپوشونن.
بهار میاد و دوباره هوا گرم میشه، زیر بغلها دوباره بوی عرق میگیره. چشمها از شدت نور آفتاب تنگ میشه و عطشها شدت میگیره.
همینطور که دراز کشیدم، دستهامو باز میکنم، میذارم پوست بدنم، گلهای قالی رو لمس کنه.
هرچند که گلهای قالی از گلهای واقعی نرمتر و خوشبوتر نیستن.
چراغها خاموشن. نور آفتاب از شیشهی پنجره روی بدنم لیز میخوره و سینهام رو گرم میکنه.
دلممیخواد بذارم «زنانگیام» کمی هوا بخوره اما،
پنجرهها بستن،
درب خونه بسته اس،
و چراغها خاموشه...
