داره برف میاد. دونههای برف آروم میشینه روی موهام. زمان درحال گذره و موهام دارن سفید میشن. زمان میگذره و من همچنان خیال میبافم.همیشه بافتنی رو دوست داشتم چه با قلاب چه با دو میل.
شال گردن می بافم و با هر گره زدن، یه گره از توی ذهنم، قلبم و روحم باز میشه. بازم گره میزنم گره می زنم و گره می زنم، تا انتهای هر رج، رنجهامو لابهلای گرهها جا بذارم
از خودم میپرسم، چندتا گره، چندتا رج، چندتا شال گردن لازمه تا غمت فراموش بشه؟ بغضی که سالهاست توی گلوم گره خورده و دور گردنم پیچیده و نمیذاره نفس بکشم.
اینجا توی خانه سالمندان ،اکثرا پیرزنها و پیرمردها آلزایمر دارن. حتی اسم بچههاشونم یادشون رفته. همیشه با خودم میگم کاش منم یه روزی آلزایمر بگیرم و گذشته رو فراموش کنم. اما ترس برم میداره، نکنه فراموشی بگیرم و بازم تو رو بهیاد بیارم...
