بعد از ده روز برگشتم خونه. هنوز به خوابگاه عادت نکردم. ده روزه اب و هوام عوض شده کل سیستم گوارشم به هم ریخته. پوستم به شدت خشک شده.
توی این ده روز حتی فرصت نداشتم برم جاهای دیدنی شهر رو بگردم. آخرشب اینطوری بود که میگفتم خداروشکر امروزم جون سالم به در بردم.
اوضاع درس و دانشگاه سخته و همه چیز ناآشنا و جدیده. قرار بود هر روز از روزمرگی هام بنویسم و یا استوری بذارم اما انقدر وقتم پر بود که فرصت نمیشد گوشی دستم بگیرم. به شدت کمبود خواب دارم و همش سرکلاسا خوابم میگرفت.
جمعه باید برگردم اراک چون شنبه کلاس دارم.
چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده بود. توی خوابگاه روزای اول گریه ام میگرفت ولی اصن بهشون زنگ نمیزدم توی اون حال که نگرانم نشن. خیلی سخته بخای گریه ها و بغضتو توی یه اتاق هشت نفره پنهون کنی...
امیدوارم روزای بهتری بیان و کمکم عادت کنم
خلاصه که چی میخواستیم و چی شد...