ویرگول
ورودثبت نام
AmirHossein Noruzi
AmirHossein Noruzi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

حکایتی از دیاری غریب...

حکایتی از دیاری غریب...
حکایتی از دیاری غریب...


هوای سرد پاییز و تندباد هایش رو به خشونت علیه درختان و بچه درختان آورده و با آنها در جدلی آشوبناک و توفنده بودند تا اندک برگ های مانده بر شاخه هایشان را که دیگر رمقی در خود نداشتند بتکانند. آنهایی که مقاومت می کردند هم کارشان به جایی راه نداشت آخر مقاومت برای چه؟ ناگزیر به پذیرش این موضوع بودند زیرا زمستان با لشکری از برف و سرما و به فرماندهی یخبندان هایی عظیم در حال نزدیک شدن بودند و به هر بازمانده ای که جانی در تنه اش باقی مانده بود گلوله ای از برف سپید خلاصی می زدند.

برگ های خشک و تردی که روی سنگ فرش های کهنه و شکستۀ خیابانی با عرض کم و طولی به درازایی کمتر از خیابان یانگ ریخته بودند و آن را به سان تابلویی زیبا با رنگ های زرد و نارنجی و شبیه گل همیشه بهار در آورده بودند و چشمان عابران را با سوزنی از طلا و نخی از جنس ابریشم به خود می دوختند. حتی درختان نیز به جلوه ای کم و بیش زیبا دست یافته و آن لباس سبز و پر زرق و برقشان را از تن درآورده و بدن برهنه ی شان را به انظار عمومی گذاشته بودند.

هر از گاهی پرنده ای روی شاخه های یکی از این درختان می نشست و کمی به اطراف یا شاید حتی آن دور دست های خیره می شد. نفهمیدم به دنبال چه می گشت ولی نگران به چشم می آمد. اندکی روی شاخه ای می نشست و بعد به شاخه ای دیگر می پرید. از آوازش آشفتگی و اضطراب می ریخت و گوش هفت آسمان را کر میکرد. شاید کودکی بود که مادرش را گم کرده و اینگونه نگران و ترسان شده است و یا شاید عاشقی بود که معشوق را در دیار غریبی گم کرده و حال حیران و سرگردان گشته است. چه می دانم اصلا شاید مادری بود که فرزند سر به هوایش را در لابه لای شاخ و برگ درختان قد کشیدۀ این اطراف یا آن اطراف حتی، گم کرده است و یا ممکن است پدری بوده باشد که دخترکش را گم کرده و حال از خوف همسرش و فقدان دخترش به هراس آمده است.

به هر حال برای من که فاقد اهمیت بود خب چه دردی از ما دوا خواهد کرد دانستن چنین موضوع مزخرف و آراسته به لغوی. فعلا چیزی که برایمان می شود گفت دارای اهمیت و تقدم و لازم الاجرا بود سیر کردن شکممان بود که به استخوان چسبیده و از بس قار و قور کرده بود که نایی برایش نمانده بود. اینگونه شد که دست به کار شده و سنگی در چلّۀ پلخمان خود نهاده به سوی آن پرنده روانه ساختیم سنگ هم تلپی خورد به آن پرنده و آن را کمی زود تر از موعد به دیار مردگان فرستاد به هر حال اینگونه غذایمان را فراهم کردیم. از حق نگذریم غذای لذیذی بود که تا به حال نخورده بودیم. بسی لذت برده و خوشمان آمد. خوب است این را هم به منوی غذایمان بی افزاییم که میوه های گندیدۀ کنار زباله دان ها دمار از روزگارمان درآورده است. مورچگان هم شاید اندک ویتامینی به بدن برسانند ولیکن از مزه ای دلپذیر برخوردار نیستند.

خب دیگر هوا دارد رو تاریکی می گذارد و ظلمات آسمان را آکنده می سازد بهتر است ما هم به دنبال خرابه ای برای اقامت بگردیم و آنگاه این داستان را برای رفقایمان که ستارگان و هلالی هم به نام ماه هستند نقل کنیم....


پایان بندیش شاید یکم غیر منتظره شد :)

ممنون ازتون که تا پایان همراه بودید.

داستانطنزپاییزتخیّلات
a lost boy in this scary world
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید