نمیدونم چی بگم. اما دلم خیلی پره. نمیدونم اخلاقیات انسان ها چجوری شکل میگیره. اینکه من آدم بی رحمی باشم و ناراحت شدن بقیه برام مهم نباشه این اخلاق از کجا میاد. اینکه دل رحم باشم و ناراحت شدن و نشدن بقیه برام مهم باشه نگران باشم هر حرفی رو نزنم و کسی که کلی بهم بدی کرده و رو بازم باهاش خوش رفتاری کنم. نمیدونم واقعا درست کدومه نه میخوام اون آدم خوبه باشم نه اونی که هر روز سر اینکه دل رحم تره داره بیشتر به فنا میره. همیشه کسایی که ازشون انتظار خوبی داری باعث میشن ذهنیتت عوض بشه. یکی از دوستام حرف خوبی میزد شاید این با تجربه بودنه باعث میشه که رشد کنی. شایدم واسه همه اینجوری بوده. همه یه روزایی داشتن که خیلی خام بودن و نگران همه چیز و همه کس بودن و بعدنش خوب شدن. نمیدونم باید چیکار کنم. از یه طرف وقتی خیلی به یکی اعتماد میکنی و حس میکنی مثل این دیگه وجود نداره میاد و تمام تصورات ذهنیه تورو از بین میبره. خب همین باعث میشه زندگیت دیگه اون آرامش رو نداشته باشی خیلی دوست داشتم هیچکی برام مهم نباشه. از یه طرف نمیشه بی اعتماد به همه زندگی کرد. فکر کنم نوشتن خیلی منو آروم میکنه حتی بیشتر از سیگار. واقعا دلم برای خودم میسوزه که توی دوراهی های بدی میوفته. چرا باید من همه رو بالاتر از خودم بدونم؟ به نظرم هیچکی مهم تر از خودت نباید وجود داشته باشه. باید انقدر خودتو دوست داشته باشی که همه رو پایین تر از خودت بدونی. هرکی حرف بدی راجبت زد بری تلاش کنی و ازش جلو بزنی نه اینکه بشینی زانوی غم بغل بگیری. خیلی دوست دارم به این مرحله برسم ولی متاسفانه هر دفعه که میخوام شروع کنم یکی میاد گنگ بزنه به همه چیز. اخلاق من جوریه که از یکی متنفر بشم همه آسیب های روانیش به خودم میرسه و بیشتر جای اینکه در جهت مثبت روحی روانی ام حرکت کنه در جهت منفی حرکت میکنه و منو از خیلی چیزا عقب نگه میداره. اما به نظرم وقتی یه چیزی ذهنت رو آزار میده که ارزشی تو زندگیت برای بالاتر بودن وجود نداشته باشه. اگه توی زندگیت چیزای مهم تری داشته باشی به یه سری چیزا اهمیت نمیدی و شایدم اون چیزای با ارزش رو داشته باشی ولی بخاطر مشکلات روحی روانیت اون نمیتونی اونارو ببینی. به نظرم هر آدمی باید قدر زندگی خودش رو بدونه. قدر هرچی که داره رو.
. همیشه اینو حس میکردم وقتی روزنه ای از امید پیدا میکردم برام زندگی هیجان انگیز میشد. همیشه هم این هیجان انگیز بودنه نمیتونست خوشحال کننده باشه. چون یه سری هیجانات هستن که میتونن خیلی به آدم کمک کنن راهشون و با انرژی و قدرت ادامه بدن و زندگیشون پر از شادی و خوشحالی باشه ولی برای من از اون طرف یکم باعث ترس هم میشه. شایدم برای همه همینجوری ترس داره ولی برای من خیلی مهمه که چیزیو که حس میکنم بهم اعتماد به نفس و امید میده رو برم سمتش. راستش میخوام بدونم ریسک کردن تا کجا خوبه. همیشه دوست داشتم سمت هرچیزی میرم عواقبش رو با دلم بپذیرم ولی همیشه یه مرحله قبل رفتن میموندم و حس میکردم زندگی اونقدر ارزش نداره که این کارو انجام بدم اما الان انگار طرز فکرم عوض شده. الان میگم خب مگه زندگی چند روزه که از همه چیز و همه کس بترسیم خب تهش مثلا چی میشه مگه ضایع میشیم فوقش دیگه. اما دیگه فکر کنم اینجوری نباشه خیلی دیگه دوست دارم برم بیرون و بچرخم و با آدمای دیگه معاشرت داشته باشم و خیلی کارا رو انجام بدم. دوست دارم تجربه کنم چیزای زیادی رو توی زندگیم. خب همین امید داشتن و رو به جلو بودن و توی چالش های زندگی افتادن شاید اون تیکه پازل گم شده حال خوبم بود. شاید من باید یکم دلمو به دریا میزدم نباید انقدر توی خودم. شایدم دیگه دیر باشه.
چیزی که ازش خیلی متنفرم گدایی محبته. یا شایدم بهتره بگم وقتی مثلا کسی بهم محبتی انجام داده و اونو میزنه توی سرم واقعا نمیتونم تحمل کنم. دوست و رفیق چیزی به جز محبت و خوب کردن حال همدیگه نیست به نظرم. از فردا دارم روی یه پروژه ای کار میکنم که خیلی دوست دارم به جایی برسونمش. حتی اگه جایی نرسوندمش از لحاظ روحی روانی نیاز دارم یکم تغییر کنم حالم از سر صبح بیدار شدن و ایگنور کردن درس های دانشگاه و تنهایی کد زدن و ساعت 4 بعدظهر بیرون رفتن. این وضعیت چندین ماهه ادامه داره و واقعا نیاز دارم یه تنوعی بهش بدم. حالا امتحانات هم نزدیکه و خیلی مهمه این ترم رو قبول بشم. یه قانونی که خیلی درم بهش اعتقاد پیدا میکنم قانون از هرچی خوشت بیاد ازت دورتر میشه هستش. یه چیزی دیگه هم که خیلی دارم توی زندگیم میبینم اینه وقتی که حس میکنم یه کاری رو باید انجام بدم دقیقا برعکسش رو انجام میدم و دقیقا همون چیزی که قبلا فکر میکردم اتفاق میوفته. شایدم بخاطر ارتعاش منفی این اتفاقا داره توی زندگی میوفته. دقیقا وقتی روزنه امید میبینم در عرض چند روز بسته میشه. من نمیدونم واقعا. ای کاش یه جایی بود میرفتی میپرسیدی من واقعا آدم بدی بودم؟ مگه من برای همه دل نسوزوندم همه رو رفیق خودم نمیدونستم. پس چرا اینجوری شد. شایدم برعکسش درست بود. شاید باید به نیت اون آدم بده جلو بری. یا اصلا کی میگه این اخلاق من خوبه شایدم خیلی بد باشه. درست توی اوج هیجان روحی روانی حالم بد میشد. درست در عین خوشحالی زندگیم تاریک میشد. اما ته ته ته دلم میگم حال تو هم خوب میشه