ضربان قلبم تند می زد. بعد از شنیدن آن صدای ترسناک از خواب بیدار شدم و نفس نفس می زدم. باد سردی روی عرق پیشانی من نشست که آن عرق حاصل از شعله فروزان ترس درونم بود، اما یادم افتاد که قبل خواب تمام پنجره ها را بسته بودم. تپش قلبم آنچنان بر قفسه سینه ام می کوبید که حس می کردم هر لحظه ممکن است از بدنم خارج شود. بدنم می لرزید. باد پرده را تکان می داد. دلم می خواست زودتر از آن خانه لعنتی فرار کنم اما می ترسیدم چون در اتاق باز شده بود و من همیشه در اتاق را پشت سر خودم می بستم. نگاهی به ساعت انداختم و دیدم ساعت دو شب است، می خواستم پدر و مادرم را صدا کنم که ناگهان یادم افتاد آنها به مسافرت رفتند و تا چند روز دیگر بر نمی گردند. تلفنم را از کنار تختم برداشتم و به دوست صمیمی ام زنگ زدم و از او خواستم خودش را فورا به خانه من برساند. سرم را پیوسته به چپ و راست می چرخاندم، ناگهان صدای زنگ در را شنیدم اما او کلید در حیاط نداشت. با خودم گفتم چگونه می تواند خودش را با این سرعت برساند در حالی که خانه آنها کیلومترها دورتر است. چند ثانیه ای سکوت مطلق حکمفرما شده بود و خواستم بخوابم، پس دوباره دراز کشیدم و به سقف سفید اتاقم خیره شدم که صدای باز شدن در را احساس کردم، صدای دیگری مثل خش خش ناخن های بلند روی دیوار خانه به گوشم رسید و روح مرا می خراشید انگار جسمی از درون به من چنگ می زد.
ناگهان با صدایی از خواب پریدم. هنوز صبح نشده بود. نگاهی به ساعت انداختم چند دقیقه ای به دو مانده بود. پنجره باز بود، در اتاق هم همینطور. جیغ بلندی کشیدم. پدر و مادرم وارد اتاقم شدند و پدرم با نگاهی بهت انگیز به من خیره شد. مادرم به سرعت نزدیک تختم شد و دستم را گرفت و از من پرسید: حالت خوبه عزیزم؟ با چشم های گریان سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
دوباره از خواب بلند شدم، چشم هایم می سوخت، هنوز ساعت دو نشده بود. عصبانی شده بودم پس از اتاق بیرون آمدم و ناگهان جسمی در راهرو دیدم و با نور خیره کننده ای از خواب برخاستم.
دیگر تحمل نداشتم. کاتر روی نقشه های ساختمانی ام را برداشتم و در قلبم فرو کردم. درد شدیدی حس می کردم اما خونریزی نداشتم، دوباره به خواب نرفتم. خون به فواره زدن روی تختم شروع کرد.
سر از خواب برداشتم اما دیگر صبح شده بود. خوشحال شده بودم اما درد شدیدی در قفسه سینه و قلبم حس می کردم مثل ریختن آب جوش روی سینه و قل قل زدن آن در قلبم، بدنم کوفته شده بود و خسته بودم اما دیگر همه چیز تمام شده بود و با خیال راحت رفتم تا لباس هایم را بپوشم اما هیچ لباسی در کمد نبود.
به دوست صمیمی ام زنگ زدم و ماجرا را از بیخ و بن برای او شرح دادم. او به من گفت: اتفاقا دیشب از شماره تو به من تماس گرفته شده بود و من تلفن را برداشتم ولی فقط صداهای نامفهومی می شنیدم. دوباره عصبانی و مضطرب شدم. از او خواستم که به دنبال من بیاید و چند لباس هم به همراه خود بیاورد.
درد در قفسه سینه من شدیدتر شده بود به طوری که نفس کشیدن دشوار بود، دست چپم را به چارچوب در زدم و دست راستم را روی قلبم گذاشتم و آن را می فشردم. نمی دانم چرا ولی آن لحظه احساس کردم این کار کمی از درد من می کاهد. حس می کردم کسی از پشت ناخن های سیاه و بلندش را در قفسه سینه من فشار می دهد و دیگر چیزی حس نکردم.
این داستان ادامه دارد...
این نسخه یک بار ویرایش شده است.