پس از اینکه با مشقّت های فراوان لیسانس مهندسی نرم افزار را گرفتم و پدرم همان شب آن را لوله کرد و با آن پشه کشت، تصمیم گرفتم که ارشد هم بخوانم. به دلیل اینکه درسم هنوز تمام نشده بود و دوستانم همگی ارشد کامپیوتر ثبت نام کرده بودند گفتم عیبی ندارد ارشد را هم کامپیوتر میخوانم. کنکور دادم، نتایج آمد و دانشگاه آزاد رشته ی معماری کامپیوتر قبول شدم. برای پیش ثبت نام وارد سایت شدم مدارک را آماده کردم اما تردید داشتم. نه من متعلق به این دنیا نیستم، من دیگر نمیتوانم صبح تا شب کد بزنم و خطا بدهد و راهی برای رفع خطا پیدا کنم. دیگر نمیتوانم بروم دنبال زبان های برنامه نویسی جدید و آنها را یاد بگیرم، از آن دسته آدم های به روز نیستم که دائم دنبال یادگرفتن باشند و از یاد گرفتن لذت ببرند.با خودم خیلی کلنجار رفتم و در نهایت تصمیم گرفتم که ثبت نام نکنم و عطای ارشد کامپیوتر را به لقایش بخشیدم.
مجددا برای ارشد ثبت نام کردم اما عکاسی نه! زبان انگلیسی!
در تفکرات خودم میدانستم که سطح زبان خوبی دارم و یاد گرفتن زبان برایم راحت است و فعلا هم که قصد کار ندارم پس بهترین کار این است که این رشته را بخوانم. مطالعه ی زیادی برای زبان نداشتم اما تحقیقاتم را کرده بودم و میدانستم که از آموزش زبان خوشم نمیآید، مترجمی را میتوانم تحمل کنم اما زبان و ادبیات انگلیسی... اسمش را هنوزم که به زبان میآورم مو به تنم سیخ میشود از زیبایی اش...
علی رغم اینکه مطالعه ی زیادی در حوزه ی ادبیات و زبان انگلیسی نداشتم، با زبان عمومی خوب رشته ی زبان وادبیات انگلیسی را قبول شدم و برای دومین بار حس کردم به یکی از آرزو های خودم رسیده ام. وقتی که کلاس ها شروع شدند، در جلسه ی اول اساتید رشته ی تحصیلی لیسانسمان را پرسیدند و برای همگی آنها باعث تعجب بود که من چرا از کامپیوتر به سمت ادبیات آمدم و البته لازم به ذکر است که همگی از انتخاب من تعجب کردند، حتی نزدیک ترین دوستانم. چون این رشته، یک رشته ی تئوری هست و من در تمام عمرم از تئوری خواندن متنفر بودم اما الآن لذت میبرم. کار هایمان زیاد است، سخت است،(حتی هم اکنون که دارم این نوشته را مینویسم پروژه ی پایانی یکی از درس هایم مانده و من در تلاشم که آن را به اتمام برسانم) اما لذت میبرم؛ از خواندن شعر های شکسپیر و ویلیام بلیک، از خواندن و تحلیل کردن داستان های جان اشتاین بک و فلانری اوکانر و از آشنایی با منتقد های ادبی و سبک های ادبی. از اینکه فهمیدم چگونه راجع به یک کتاب مقاله بنویسم لذت میبرم و احساس میکنم هیچوقت انقدر زنده نبوده ام و شش سالی که کامپیوتر خوانده ام را تلف کرده ام و از ابتدا باید زبان انگلیسی میخواندم، باید غرق در دنیای نویسندگان و شاعران و منتقد ها میشدم. این نکته گفتنی است که پس از شروع به تحصیل در این رشته، دید من باز تر شد، طرز فکر من گسترده تر شد، بیشتر به جزئیات و مفاهیم در فیلم ها و سریال و داستان ها توجه میکنم، بیشتر فکر میکنم و کم کم احساس میکنم که پیروزی مغز من بر قلبم مسجل تر میشود و من روز به روز منطقی تر فکر میکنم و تصمیم میگیرم و به این نتیجه رسیده ام که من به این دنیا تعلق دارم و همیشه تعلق داشته ام؛ دنیای ادبیات، کتاب و نوشتن.
من هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که هر انسانی میتواند هر زمان که بخواهد مسیر خود را عوض کند، سد بر سر راهتان ساخته میشود و اطرافیانتان هر کلام علامت سوالی دستشان میگیرند و تلاش میکنند پشیمانت کنند و بگویند که باید یک مسیر را انتخاب کنی و تا انتهایش بروی، اما قرار نیست که بیشتر از یکبار زندگی کنی و حیف نیست که همین یکبار را با نظر اطرافیانی که اسم دخالت در زندگی ات را "دانستن صلاح ات" میگذارند، سپری کنی؟