ویرگول
ورودثبت نام
iazimeh
iazimeh
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

اعترافات هولناک یک پیشوا

سی ام آوریل سال 1945 است. آدولف هیتلر و همسرش اِوا که فقط سی و شش ساعت از ازدواج شان می گذرد اسلحه به دست در نزدیک ترین اتاق پناهگاه به زیرِ زمین در انتظار رسیدن لحظه ی مرگشان، با دستان خودشان نشسته اند. افسران ارشد رایش در پشت در اتاق منتظر شنیدن صدای شلیک ایستاده اند تا پس از آن طبق دستور پیشوا، اجسادشان را با بنزین به آتش بکشانند. قرار است اِوا با شلیک گلوله و پیشوا با خوردن سم به زندگی خود پایان دهند. صدای گلوله شنیده می شود. بعد از چند دقیقه یکی از افسران ارشد وارد اتاق می شود و پس از تایید مرگ پیشوا و همسرش، اجساد در حالیکه در پتویی پیچیده شده اند بوسیله چند تن دیگر از افسران به بیرون از پناهگاه برده می شوند و پس از آن به آتش کشیده میشوند.

آدم های احمق! این داستانی است که شما شنیده اید در مورد مرگ من، در اصل قضیه چیز دیگری است که اگر در همین لحظه که ساعاتی بیشتر به مرگم نمانده، اگر به اختیار خودم نبود، همچنان فکر میکردید که آن گودال در آن باغ شده است گور من! البته اِوای بیچاره همان جا در همان گودال تنش به خاکستر تبدیل شد. گیرم که سی و شش ساعت از ازدواج مان گذشته بود. هر زنده ماندنی قربانی باید داشته باشد که اینبار اِوای بیچاره پیش مرگ پیشوا و همسرش شد!

بعد از ظهر سی ام آوریل سال 1945 بود. بعد از آن صحنه سازی خودکشی، من توانستم از آن پناهگاه در کمال صحت و سلامت بگریزم و بعد از آن بیست سال به زندگی ادامه بدهم در این سرزمین دور، یعنی، اکوادور. جایی که فقط اسم من را شنیده بودند.

تا چند روز قبل از فرار بزرگ هیچ کس نمی دانست که پناهگاهی به آن بزرگی ممکن است مخفیگاهی نیز داشته باشد. آن هم در پشت دیوار اتاق من! ماجرا فقط این نیست. شاید باورتان نشود که در ابتدا واقعا می خواستم خودم را با اسلحه خلاص کنم. دیگر تحمل آنهمه سرافکندگی را نداشتم. امپراطوری رایش به روزهای آخر خود نزدیک میشد و کاری از دست من ساخته نبود. از طرفی هم به هیچ وجه تمایل نداشتم که اجازه بدهم دست ارتش سرخ حتی به جسدم برسد. پس باید خودم را به آتش می سپردم و باد خاکسترم را به سرتاسر آلمان می رساند!

نقشه خودکشی به فرار آن وقت تغییر کرد که یکی از افسران ارشد شنیده بود مردم در بیرون از پناهگاه به دور مردی تجمع کرده بودند که شباهت ظاهری بسیاری به پیشوا داشته است. همان موقع بود که جرقه ای در ذهنم بوجود آمد. جستجو برای آن مرد دو روز طول کشید و در آخر آن مرد که بقول مردم بدل پیشوا بود به نزد من آورده شد. قسم میخورم بعد از دیدن آنهمه شباهت اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که آه ای مادر بیچاره ام چرا هیچوقت نفهمیدی که پدر کی به تو خیانت کرده است! باید بگویم که من از لحاظ ظاهری بسیار شبیه پدرم بودم.

ادامه داستان ساده است. آن مرد با دیدن پیشوا در مقابلش قسم خورد که جانش را فدای پیشوا و آلمان نازی میکند. بیچاره! نمی دانست که دقیقا من هم همین را از او می خواهم.

از این موضوع فقط یکی از افسران ارشد باخبر بود. روز واقعه بدل من در پشت دیوار منتظر بود تا بعد از شنیدن صدای اولین گلوله که توسط اِوای بیچاره به مغزش شلیک میشد به درون اتاق بیاید و جایش را با من عوض کند و هایل هیتلر را به آرامی سر دهد و بّــنگ!

آن روز من توانستم با لباس مبدل از تونل مخفی که در پشت اتاق من در پناهگاه بود به بیرون فرار کنم. بعد از فرار از پناهگاه چند روزی را در همان تونل سپری کردم و بعد از آرام گرفتن اوضاع از آنجا خارج شدم. مردم بیچاره! آنقدر غرق در شادی بودند که حتی متوجه نمی شدند که آن کسی که از کنارشان در حال گذر است کیست!

اعتراف میکنم با دیدن ویرانی شهر در آن لحظه از خودم متنفر شدم و برای یک لحظه تصمیم به تسلیم شدن گرفتم! ولی این فقط برای همان یک لحظه بود. زندگی ارزش زیستن را داشت حتی با داشتن کوله باری از حماقت ها، اشتباهات، جنایت ها! باید اعتراف کنم که روزهای سختی را پشت سر گذاشتم.

ویرانگری بودم با لباس مبدل در نقش یک آدم سرشکته و ناتوان. آه. متنفرم از این سرزمین متعلق به بومی های آمریکایی که به اشتباه قدم به آن گذاشتم.

اکنون بیست سال از پایان جنگ می گذرد و این یعنی من توانستم بیست سال دیگر به زندگی ادامه دهم. هرچند در نکبت و بدبختی! تاوانی بیست ساله که امروز به پایان خواهد رسید آن هم به دستان خودم. اسلحه ای که بیست سال پیش قرار بود مغز من را متلاشی کند، در این لحظه در دستان من قرار دارد تا بعد از پایان گرفتن این اعتراف نامه در دلِ مغزِ من جای بگیرد...

آدولف هیتلرتخیلیداستان کوتاهجنگ جهانیفرار بزرگ
سبزینه هستم. عاشق عکاسی و نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید