‫بهزاد صادقی‬‎
‫بهزاد صادقی‬‎
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اتوبوس


من در اتوبوس بودم که دیدم دختر خانمی که در صندلی جلوی من با پدرش نشسته بود، یک‌مرتبه گفت: خورشید دارد غروب می‌کند و نماز نخوانده‌ام و به پدرش گفت نماز نخواندم.

پدرش گفت: خوب باید بخوانی، ولی حالا که این‌جا جاده است و بیابان.

دختر گفت: برویم به راننده بگوییم نگه دارد.

پدرگفت: راننده به‌خاطر یک دختر‌بچه نگه نمی‌دارد.

دختر گفت: التماسش می‌کنیم.

پدر گفت: نگه نمی‌دارد.

دختر گفت: تو به او بگو.

پدر گفت: گفتم نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی.

دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی شد.

دختر گفت: آقاجان می‌شود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم.

پدر گفت: خوب هر کاری دلت می‌خواهد بکن….

دختر رفت و زیپ ساکش را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم بیرون آورد، با دستان کوچکش و آن شیشه کوچک در وسط اتوبوس وضو گرفت.

شاگرد راننده نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو می‌گیرد، گفت دختر خانم چه می‌کنی؟

دختر گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به اتوبوس نچکد، می‌خواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم.

شاگرد راننده کمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت و به راننده گفت ببین این دختر دارد وضو می‌گیرد، راننده هم در آینه دختر را دید، هی جاده را می‌دید و در آینه دختر را می‌دید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم می‌خواهی نماز بخوانی؟ من می‌ایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز بخوان دخترم، آفرین.

وقتی اتوبوس ایستاد، دختر پیاده شد و شروع کرد به گفتن الله اکبر، یک مرتبه مسافران نگاه کردند و همه به یکدیگر گفتند من هم نخواندم، من هم نخواندم و….، یکی گفت ببین چه دختر باهمتی، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، یکی یکی آن‌هایی هم که نماز نخوانده بودند ایستادند برای اقامه نماز، یک‌مرتبه دیدم پشت‌سر دختر، همه مسافران و حتی پدر آن دختر نیز دارند نماز می‌خوانند.

متن برگرفته از کتاب خاطرات نماز

(خاطره از مهدی قربان‌زاده، سمنان)

اتوبوسنمازوضودختر
یک انسان معمولی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید