داستانی زیبا از زندگی یک دختر در نزدیکی حرم امام رضا علیهالسلام. دختری که در یک مرکز توانبخشی و نگهداری از جانبازان عزیز دفاع مقدس مشغول به کار است و با خود عهد بسته است که حتما با مردی از جنس مردان بیادعا دفاع مقدس ازدواج کند، شرطی که با اضافه شدن قید جانبازی، کمی عجیبتر و سختتر میشود.
داستان پر از صحنههای احساسی و عاشقانه است که نمیگذارد ایمان به کمک ائمه بالاخص امام هشتم در حوادث و مشکلات یومیه کمرنگ شود. این کتاب از سیر محتوایی خوبی بهره میبرد اما شاید بهتر بود که از پایانی دلچسبتر بهره ببرد.
خواندن این کتاب را به تمامی ردهها سنی توصیه میکنم و چه بهتر که در این ایام با سعادت دهه کرامت اتفاق بیافتد.
اندکی از کتاب:
حوریه هنوز به خانه نرسیده است که تلفن همراهش زنگ میزند. صبوره که از رفت و آمدهای حمید فهمیده خواستگار خواهرش هم چنان پروپاقرص است؛ انگار حرفهای گذشتهاش یادش میرود و میخواهد حوریه زودتر ازدواج کند و به تمام حرفهایی که پشت سرش میزنند، خاتمه بدهد.
مادر هم انگار تازه یادش افتاده است برود داخل انباری کنج حیاط و دوسه تیکه وسیلهای را که سالهاست در آن جا خاک میخورد بازرسی کند. حوریه که با پلاستیک خریدش در کوچه را باز میکند؛ مادر جعبهها روی هم میچیند. لبخندی همچون شاپرکی بازیگوش گوشهٔ لب زن بالا و پایین میپرد.
- تو اون جعبه چیه؟
زن جعبه را باز میکند و فنجانهای بلوری را بیرون میکشد.
- چه قشنگن؟ کی خریدی؟
- چند سال پیش که دخترعموت از تهران اومده بود، اینا رو آورد؛ یادت نیست؟
- پس چرا گذاشتی اینجا قاطی آت و آشغالا.
- واسه تو نگه داشته بودم.
حوریه جعبه را میزند زیر بغلش و راه میافتد طرف ایوان.
- بس کن مادر! دنبال یه وقت میگشتم برم یه دست فنجون بگیرم؛ اون وقت اینا رو اینجا قایم کردی که چی بشه؟
-جنسش خوب بود مادر، دلم نیومد... .
حوریه هم دلش نمیآید دل مادر را بشکند؛ اما وقتی میشنود زهره برای جواب، تلفن کرده است، انگارنه انگار که چیزی شنیده باشد؛ تلویزیون را روشن میکند و سرش را به خردکردن هویج و لوبیاهایی که خریده است، مشغول میکند.
مادر نمیدانم. چرا با وجود بیتوجهی آشکار دخترش، زهره خانم هنوز روی آن ازدواج پافشاری میکند.
#دخیل_عشق
#رمان_مذهبی
#دفاع_مقدس
#جانبازان
#امام_رئوف
#مریم_بصیری