یازده و ربع شب است، پنجشنبه، ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
فکر میکنم تقریبا بعد از یکسال قرار است دوباره بنویسم
اصلا نمیدانم قرار است چطور پیش برود
انگیزه نوشتن خیلی وقت پیش در من مُرد!
دستت درد نکند زندگی! گل کاشتی! من از غم به نوشتن پناه آوردم و تو همان را هم از من گرفتی!
از شانزده تا هیجده سالگی به نویسندگی پناه اوردم، تقریبا از سال ۹۹ تا ۱۴۰۱
اما طی این دو سال، یعنی ۱۴۰۲ و ۱۴۰۳، به یک گوشه خیره میشوم و بیشتر به این نتیجه میرسم که غلط کردم ثابت قدم بودم! غلط کردم که نپذیرفتم زندگی مال همه و عادلانه نیست!
نویسنده شدم، در شانزده سالگی کتاب چاپ کردم تا در دانشگاه فارسی را ۱۲.۵ شوم! میبینی؟ زندگی تکرار میشود، اول داستان شادی و نمرهی کلاس هنرَش، حالا هم داستان صدری و کلاس فارسیَش!
گاه غم ها انقدر سنگین میشوند که حتی نمیتوانی بنویسی!
اصلا نمیدانی این زهرماری از کجا امده و چطور قرار است توصیفش کنی!
صدای ساعت اتاقم بلند است، اما صدای افکارم بلندتر…
از وقتی یادم میاید فکر میکردم، همیشه مشغول فکرکردن بودم، گاه نمیدانم به چی، اما میدانم یک چیزی گوشه مغزم گیر کرده است.
ماشالله! هر طرف زندگی ام را نگاه میکنم انقدر خرابی دارد که ندانم به کدامشان فکرکنم
اما…یک چیزی به خوبی ملموس است…!
شنبه، ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
به یکدختر بچه خیره شدهام، حدودا ۱۲ سالش است، فکرکنم باید کلاس هفتم باشد، گریه میکند؟! نه! چشمهایش “کمی” غم دارد، فکرکنم بخاطر نمره دادن خانم شادی، معلمِ هنرِ کلاسِ هفتمش اندکی ناراحت باشد.
دخترهی احمق! سر نمره هایت ناراحتی؟
-من اندکی ناراحت نیستم! من اندازه یک دنیا ناراحتم!
انگار دستی روی قلبم است و فشارش میدهد!
تو نمیفهمی که قرار است چه بر سرت بیاید، زندگی تو یک تراژدی غم انگیزِ درام است و در اخر از آن فیلم میسازند…احمق تو هستی! نادانِ ۲۰ ساله که فقط خودت را گول زدی، زندگیِ مرا هم خراب کردی! کی به تو گفت تلاش کنی؟ کی به تو گفت از بچگی هنر نقاشی کردن را بیاموزی تا اخر دلت بشکند که چرا پخمههای کلاسِهنر که نقاشیشان را تو میکشیدی نمره بیاورند، اما شادی به تو ایراد بگیرد؟ کی به تو گفت آنقدر تلاش کنی که انتظارها بالا برود؟ تو که میدانستی زندگی برای همه نیست! تو که میدانستی زندگی برای خوشگلها، تو دل بروها و افراد دوست داشتنی است، پس چرا باز هم مرا عذاب دادی؟ چرا فکر کردی تافتهی جدا بافته هستی؟ به همه چیز فکرکردی…حتی در خواب هم فکرمیکردی اما هیچوقت…هیچوقت فکر اینجایش را نکرده بودی! بهت که گفته بودم مثل ماهی قرمز باش و خلاف جهت دریا شنا نکن، دریا بی رحم است، دریا ظالم است، دریا زندگیست، زندگی دریایِ اشک است، باز هم خلاف جهتش شنا کردی؟ پَسَت زد؛ مگر نه؟!
-من فقط میخواستم حقم را بگیرم، نمیدانستم اگر زندگی دوستت نداشته باشد حقت را نخواهد داد، میدانستم، فراموش کردم!
~
صدای عقربه های ساعت افکارم را مانند گنجشک از قفس پر میدهد، به انعکاس خودم روی ماکروفر خرابِ دانشگاه نگاه میکنم، داشتم با خودم حرف میزدم؟! عالی است! اکنون وارد جدالی بین خودم و خودم شده ام!
سارا کجاست؟ آمده بود غذایش را داغ کند…کجاییم؟ طبقهی سوم…چه سالی هستیم؟ ۱۴۰۳
امروز چند شنبه است؟ شنبه.
نمیدانم چرا اما همیشه این سوال ها را از خودم میپرسم، گویا در زمان گم شده ام…فقط میدانم کجا هستم اما نمیدانم چرا اینجا هستم!
سارا میآید، رفته بود یک نفر را پیدا کند تا بپرسد کجا غذایش را داغ کند، یکی از خانمها همراه سارا امد، میگوید این ماکروفر خراب است!
دلم میخواهد تک تک این آجرهای دانشگاه را روی سرشان خراب کنم و به قول اقا سید بهجای دانشگاه، گندم بکارم!
اگر خراب است چرا نگهش میدارید؟ خودم هم همینم، چیزهای خراب زیادی هستند که دور ننداختم! زندگی من دست کمی از این خراب شده ندارد، سه طبقه را بالا پایین کردیم تا غذا را داغ کنیم، اخر فهمیدیم ماکروفر خراب است.
میگوید بروید ته راهرو، شاید اموزش اجازه داد غذایتان را داغ کنید.
به سارا نگاه میکنم، گرمش است، گونههایش سرخ شده.
نایِ تا ته راهرو رفتن را ندارد، من هم ندارم، با اینکه سه طبقه امدیم، اما حوصلهی دو قدم راه را نداریم!
زندگی همین است، میدوی، نمیرسی
میدوی، نمیرسی
میدوی، باید راه بروی تا برسی، اما نمیروی!
-
شهریور ۱۴۰۱
از میوهترهباری که پایین دانشگاه هست رد میشویم، انقدر شلوغ است که جلویم را نمیبینم، استین دستم را میگیری و مرا به جلو میکشی
رفتارَت عجیب شده…از وقتی فهمیدی با کسی آشنا شدهام، عوض شده ای.
میگویی به نامحرم دست نمیدی، اما اکنون آستینم را میکشی تا دستم را به بهانهای بگیری؟
در مسیر دانشگاه تا مترو شریعتی، چند تا جوک میگویی اما خندهام نمیگیرد و تو باهام قهر میکنی!
آهنگ های The weekend میفرستی، از قصد خودت را ناراحت نشان میدهی تا جویای حالت در جمع شوم، خودنمایی میکنی تا دخترها به سمتت بیایند تا من حسادت کنم، هنر آشپزی ات را به رخ منی میکشی که سالهاست اشپزی میکنم، به چشم هایم زل میزنی، با آن چشمهای سبزت، ای تف به آن چشمهایت!
تو با قلب بیچارهی من چه کردی؟ مگر من تو را شکستم که اینگونه با من تا کردی؟ گناه من دوست نداشتنت بود؟ من که میدانستم دوستم داری، مواظب بودم دست از پا خطا نکنم با آنکه از دار دنیا تنها چشمهای رنگی داشتی، نه دل داشتی، نه اخلاق! جز سیاست و کثافت از تو ندیدم! با این حال مراعات دل کوچکت را کردم…گفتم دلش میشکند، گناه دارد. اگر جای من بودی چه میکردی؟ آه خدای من، همه از شعرهای من فهمیدند که آن همکلاسی فرانسوی کذایی چه بر سر من آورد! نمیدانم چرا این فرانسه و داستان مهاجرت از گوشهی ذهنم پاک نمیشود! لعنتی! چه بر سر آن آدم بخشنده امد که وسیلهاش را به سرعت به کودک کار بخشید؟! تو، همان هستی که این حرفها را پشت من زدی؟ تو همان هستی که دوستانم را از من گرفتی؟ دمت گرم! کم کاری نکرده ای!
-
۳ بامداد، ابان ۱۴۰۲
از خواب میپرم، ترسیده ام، خواب دیدم ماری به گردنم میپیچد و خفهام میکند…ماری، با چشمان سبز…
تعبیرش مشخص است، رسوایی! قرار است رسوا شوم!
ببین، میدانی ادمی چطور شکنجه میشود؟ آنگاه که دست روی زخم بازت میگذارند و فشارش میدهند این میشود شکنجه، اما میدانی رسوایی چیست؟ آنگاه که هیچکار نکردهای اما آبرویت رفته است، منفور شدی و دیگر فایده ای ندارد، بفرما! آبی که ریخته را جمع کن، مگر میشود؟!
یاد روزی افتادم که یقهات را گرفتم و گفتم: من عاشقت بودم؟! من که جز نفرت به تو نگاهی نداشتم! و تو گفتی امروز خط چشمهایت را قشنگ کشیده ای!
میبینی، سیاست تو این بود، مظلوم بازی!
آری، یک زمان دوستم بودی اما تمام شد! هیچ دوستی در حق دوستش اینگونه نمیکند، کاری که تو با من کردی، دل سنگ را اب کرد، نمیدانم دوستان احمق من چطور حق را به تو دادند، دشمنت میتواند روزی دوستت باشد اما دوستی که دشمن شود همیشه دشمن خواهد ماند…
پتو را تا سرم میکشم، هوا سرد است.
به راستی، اگر عاشقم بودی، اینها حاصل چه بود؟
من هم زمانی عاشق بودم و دعا میکردم آب در دلش تکان نخورَد، با آنکه با من بد کرد، اما همچنان دعای خیر در جانش کردم…به من زخم زبان زد
دورش بگردم! چهار سال میگذرد اما حرفهایش دقیق یادم هست، اکنون کسی هست که همهی جانم شده اما کار او فراموش نشدنی و کار من هم تاریخی است!
کدام احمقی برای کسی که دلش را شکسته دعای خیر میکند؟ یا دلتنگش میشود؟
پس تو چرا اینگونه نبودی با من؟! اگر اندکی عشق در تو بود، برایم دعای خیر میکردی…
هیچگاه از کاری که تو کردی نشکستم
اما از آن شکستم که دوستانم به من پشت کردند
از آن شکستم که روی کارهای تو سنگ گذاشتند و روی اشکهای من حکم بخشش!
میدانی…گاه ادمیزاد هیچ چیزی از جانش و زندگی کذاییاش نمیخواهد جز آنکه فقط «یک نفر»، فقط «یک نفر» آغوشی برایش باز کند، دردش را بفهمد و باور کند که واقعا کار اشتباهی انجام نداده است!
میگویند در هر جنگی باید پیروز شوی
اما
اگر جنگ شود، فقط تو باشی و خودت،
آن جنگ
جنگِ باختن است!