یک کلمه است، اما هزارتا حرف دارد، دلتنگی و فاصله، دردِ دوری حتی در وطن؟ به آن میگویند «غربت» اما من میگویم اتشزیرخاکستر.
یکهو یادت میاید عِه یارم کو؟ چرا نیست؟ چرا از او دورم و لعنت به وطنی که غریب باشد! لعنت به وطنی که مرا از تو دور نگه داشته باشد، منی که جز تو کسی برای خوشحالیاش تلاش نمیکند، همان منی که جز تو کسی را ندارد، ها جانم من از عشق شانس نیاوردم ولیکن از دوستی چرا!
تو در غربت بودی و من در وطن غریب
شب پانزده آبان و چشمهایم خیس
سه سال از آن موقع میگذرد و با وجود این فاصله، یک روز هم تنهایم نگذاشتی.
هربار که پستچی میاید، دلم میخواهد بستهام بوی تو را بدهد، بوی معرفتت را!
«خانم مقدم؟ بسته دارید!»…هنوز دسته گلی که شب تولدم فرستادی را دارم، اولین دستهگل زندگیام را تو دادی، رکورد خوبی است مگر نه؟ گفتی انقدر تنها میمانی که اخرش خودم میگیرمت، آن مردی که دوستش داری لیاقت ندارد! آنشب چقدر خندیدیم…یک لیوان و چندی شکلات، گردنبند و نامه فرستادی، چهرهی ذوق زدهام پستچی را به وجد اورد، گفت آیدا مقدمی؟ میشناسمت؛ نویسندهای.
در اخر گفت اینجا را امضا کن، و از چهرهام دید که چقدر خوشحال بودم، میگفت هر که بوده حسابی خوشحالت کردهها! گفتم کیانا است دیگر؛ جز او که کسی را ندارم!…دستهگل، گردنبند، شکلاتها، نامه و لیوانی که رویش نوشته:«دلتنگت هستم»، دلم میخواهد تا ابد نگهشان دارم و همین کار را هم میکنم…کسی چه میداند جلد رنگیِ شکلاتها چقدر برایم ارزش دارد و قرار است آنها را نگه دارم؟ غربت است دیگر، هرچیزی که از آنسو بیاید و از طرف تو باشد، نشان از وجود تو در جایجای اتاق و قلب من دارد!
• آیدا مقدم
• واقعی
• نامههای آیدا به کیانا-از وطن تا غربت
• چهارشنبه ۲۲ دی ۱۴۰۰