ویرگول
ورودثبت نام
علی ریموس
علی ریموس«همه‌چیز از یک سؤال شروع می‌شود... و به هزار واژه ختم می‌شود. این‌جا خانه‌ی سؤالاتی‌ست که پاسخی ساده ندارند. اگر اهل درنگ، فکر، و درد هستی—خوش آمدی.»
علی ریموس
علی ریموس
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

جیره‌ی جمشید

اینجا که آمده‌ام، در این تکه‌ی جدامانده از دنیا، چیزهای زیبایی هم بود. از شانس، یا خوش‌بینی، یا حماقت نمی‌دانم؛ اما اینجا یک هم‌زبان پیدا کردم. پسری که ایده‌هایش در مورد زندگی، و مدلی که خودش را حمل می‌کند، مردانه است. کسی که انگار تجربه کرده، چشیده، و برنده شده.

در میان این همه هیچ‌کس، در میان این همه بیگانه، که مرا راه صحبتی با هیچ‌کدامشان نیست، شاید اتفاق گوارایی باشد. شاید هم ضعف قدرت تشخیص من است. همیشه بزرگ‌ترین ضربه‌ها را از کسی می‌خوری که هیچ‌گاه دشمن نپنداشتی. شاید قدرت تشخیص بالایی هم برای تمایز میان ریاکار و آدم خوب واقعی ندارم. شواهد که چیزی خلاف این فرض نمی‌گویند.

احتیاط نکردن من، فارغ از ویژگی‌های او، امری عقلانی نیست. دیوانگی کردن، هیچ‌گاه به سودم ننشسته؛ برخلاف بمباران رمانتیک رسانه‌ها، و برخلاف میل قلبی، تنها راه نجات، سردی سر است، نه گرمی دل.

اما موجود دیگری هست که بیشتر می‌توانم به او اعتماد کنم: سگی به نام جمشید.

جمشید سگ نجیبی است. وقت ناهار که می‌شود، صبر می‌کند تا ما غذایمان را بخوریم. بعد، وقتی می‌خواهیم برایش غذا بریزیم، نجیبانه نزدیک می‌شود و منتظر می‌ماند. هر وقت همه‌ی غذا ریخته شد، می‌آید. جمشید سهمیه‌ی غذا دارد. از این‌جا، هر کس که بوده، سهمش را به بعدی سپرده و من هم باید همین کار را بکنم.

جمشید سگ بزرگی است، بدن قوی‌ای دارد. ابتدا از او می‌ترسیدم، اما امروز، وقتی برایش غذا می‌ریختم، مهرش به دلم نشست. شاید بهترین دوست هر مرد، در نهایت، سگی باشد که قادر به گفتگو نیست؛ قادر نیست از تنهایی‌ات بکاهد، اما شریک شدن بلد است. بودن بلد است. وفاداری بلد است.

شاید مهر ورزیدن به جمشید، ساده‌ترین راه درمانم باشد؛ راه درمانم از این باتلاق احساسی که دست‌و‌پاهایم را بند کرده، یا شاید بهانه‌ای شده که تکان نخورند.

در میان همه‌ی اتفاقاتی که افتاده، همه‌ی چیزهای بد، تکه‌هایی هست که کاملاً سیاه نیست. می‌شود دل‌خوش کرد که هنوز نمرده‌ای، که هنوز زندگی می‌کنی به امید روشن شدن دوباره‌ی قلب، در میان سینه.

اینجا تقریباً هیچ چیز نیست. اتاقی‌ست تک، خمود و کم‌نور، که تنها دعوت به مرگ و خواب می‌کند. اما این هم‌اتاقی، اولین گامش در رسیدن، تمیز کردنش بود. دو نفر قبلی، اینجا را به لجن کشیده بودند. چند پلاستیک زباله و ساعتی جارو زدن بعد، حس بهتری به اتاق کوچکمان داشتم. پنج در دو. این‌گونه قرار است روزهایم بگذرد.

روزها را با جارو زدن آغاز می‌کنم. گوشه‌ای از یک خیابان، در جایی حائل میان کوه و بیابان. هوا باید پاکیزه باشد و نشاط‌آور، اما آن‌قدرها هم تمیز نیست.

تصمیماتی دارم که هیچ‌کدام‌شان را عملی نکرده‌ام. مشکل این است که دیگر فرمانروای درونم نیستم. گویی صدایم به خودم دیگر تحکم نمی‌کند. اراده‌ام به پت‌پت افتاده. چندین عامل وجود دارد، نمی‌دانم کدام‌یک مؤثرتر است. اما فعلاً سر می‌کنم.

برای جمشید، که صبرش مهرش را به دلم نشاند، من هم صبر پیشه می‌کنم؛ شاید مهرم در دلم بالاخره قرار گیرد.

غذاروزنوشتروانشناسیارادهمهربانی
۴
۰
علی ریموس
علی ریموس
«همه‌چیز از یک سؤال شروع می‌شود... و به هزار واژه ختم می‌شود. این‌جا خانه‌ی سؤالاتی‌ست که پاسخی ساده ندارند. اگر اهل درنگ، فکر، و درد هستی—خوش آمدی.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید