وارد مغازه ی لوازم التحریر فروشی شدم . بوی کاغذ های تازه و صدای دستگاه پرینت بزرگی که با هیبت غررش میکرد به گوش میرسید
فروشنده مردی جوان بود که حدودا سی سال داشت و روی صندلی ای که پشت پیشخوان قرار داشت لم داده بود
سلام کردم
_ سلام آقا وقت بخیر
_ سلام بفرما عزیز
_ بخخشید برگه ورود به جلسه کنکورم رو میخواستم بی زحمت
_ چیز دیگه ای نمیخواستی؟
_ یه قلم مشکی و یدونه قلم قرمز کیان بدید لطفا.هفت دهم باشه با یه گل سفالگری
_ بله بشین تا برات بیارم
روی صندلی پلاستیکی ای که نزدیک پیشخوان قرارداده شده بود نشستم نگاهم به قوطی ای می افتد که قلم های بیک توش با نظم چیده شده بودند و با غم درباره ی این که کسی انهارا نمیخواهد با یکدیگر صحبت میکردند
صدایی درون ذهنم میگوید :
_ چرا یه بیک تازه نمیخری؟
_ قبلا هم همینو گفتی خریدم بابا کم رنگه به درد من که با روان نویس مینویسم نمیخوره
_ حالا بخر دیگه اذیت نکن من دلم بیک میخواد
_ بیخیال نمیشی نه؟
_نه!
به فروشنده ای که غرق در کلیک کردن روی کلید های کیبورد کامپیوتر قدیمی اش است میگویم:
_ ببخشید یه قلم بیک آبی هم میخواستم
بعد از گفتن حرفم نگاهم را به طرف قوطی بیک ها انداختم و حس کردم که از این که قرار است یکیشان فروخته شود در جوهرشان عروسی است
فروشنده وسایلی که میخواستم را برایم داخل یک پلاستیک گذاشت و کارت را دستم داد
از مغازه بیرون زدم و چیزی را هنوز حس میکردم
احتمالا خنده های همان بیک بود